پارت71 دلبربلا
#پارت71 #دلبربلا
سونیا همانند خاک انداز خودشو انداخت وسط و گفت
_آره راست میگه بریم بگردیم
_من میگم بریم تونل وحشت
مهام پوزخندی زدو گفت
_نمیترسین
یهو سه تامون گارد گرفتیمو گفتیم
_برو بابا خوراکمونه
شونه ای انداخت بالا و گفت
_باشه پس بریم
همینطوری که به سمت تونل میرفتیم یهو یه پیر زن دیدم که با کمری خمیده روی نیمکت نشسته بود منونده بودم تو شهر بازی چیکار میکنه
_سونی
_هوم؟
درحالی که به پیر زنه اشاره میکردم گفتم
_بیا آیندتو ببین
یه نگاه دقیق انداخت و گفت
_چقدر شبیه مادر شوهرته
_مادر شوهر من سال هاست عمرشو داده به من
پسرا زیر زیرکی میخندیدن دنیا هم رفت بلیط بگیره
حوصلم سر رفته بود
یهو داد زدم و گفتم
_هوی خره
همه سرا چرخید طرفم
درحالی که سعی میکردم لبخندمو مخفی کنم روبه پسرا و سونیا گفتم
_مگه شما خرین
سونیا سرشو تکون دادو روشو اونطرف کرد
صدای راشارو شنیدم که گفت
_اسگل
جوری گفت که انکار داره با خودش حرف میزنه ولی من شنیدم خیلی شیک گفتم
_قیافته
روحم شاد شد
دنیا اومد و همگی رفتیم سمت تونل
سوار قطار شدیم
ما جلو پسرا هم درست پشت سرمون
همون اول دست یه اسکلت اومد سمتم
بی تفاوت نشسته بودم که خودش رفت عقب
یه سوسک خیلی بی هوا پرید روم چون حواسم نبود خیلی ترسیدمو جیغ کشیدم
صدای پوزخند مهام از پشت رو اعصابم بود
همینطوری زامبی و اسکلت رد میگردیم بدون هیچ عکس العملی
تو حال خودمون بودیم که از پشت صدای داد اومد
برگشتیم که دیدیم راشا و سامان و مهام سه تاشون دارن داد میزنن بعد از چند ثانیه به خودشون اومدن
اینبار من یه پوزخندی زدم که لبم پاره شد
اخمای مهام رفت تو هم
قطار از تونل اومد بیرونو ایستاد
پیاده شدیم
روبه مهام گفتم
_چی شد که داد زدی؟
_هیچی بابا سه تا دختر از پشت جیغ کشیدن و چسبیدن به ما ماهم تو حال خودمون بودیم ترسیدیم
چند تا وسیله دیگه هم سوار شدیم و رفتیم رستوران تا غذا بخوریم
نشستیم رو صندلی و اومدن سفارشارو بگیرن
سامانو راشا برگ خواستن دنیا و سونیا پیتزا منو مهام هم کوبیده
بلند شدم رفتم دشتامو شستم و برگشتم و گفتم
_خودتونو آماده کنین اینطوری که اینا عجله دارن فک کنم یه عروسی افتادیم
مهام پرید وسطو گفت
_فک نکن مطمئن باش
غذا ا رو آوردن و مشغول شدیم
لایک و کامنت فراموش نشه😉
سونیا همانند خاک انداز خودشو انداخت وسط و گفت
_آره راست میگه بریم بگردیم
_من میگم بریم تونل وحشت
مهام پوزخندی زدو گفت
_نمیترسین
یهو سه تامون گارد گرفتیمو گفتیم
_برو بابا خوراکمونه
شونه ای انداخت بالا و گفت
_باشه پس بریم
همینطوری که به سمت تونل میرفتیم یهو یه پیر زن دیدم که با کمری خمیده روی نیمکت نشسته بود منونده بودم تو شهر بازی چیکار میکنه
_سونی
_هوم؟
درحالی که به پیر زنه اشاره میکردم گفتم
_بیا آیندتو ببین
یه نگاه دقیق انداخت و گفت
_چقدر شبیه مادر شوهرته
_مادر شوهر من سال هاست عمرشو داده به من
پسرا زیر زیرکی میخندیدن دنیا هم رفت بلیط بگیره
حوصلم سر رفته بود
یهو داد زدم و گفتم
_هوی خره
همه سرا چرخید طرفم
درحالی که سعی میکردم لبخندمو مخفی کنم روبه پسرا و سونیا گفتم
_مگه شما خرین
سونیا سرشو تکون دادو روشو اونطرف کرد
صدای راشارو شنیدم که گفت
_اسگل
جوری گفت که انکار داره با خودش حرف میزنه ولی من شنیدم خیلی شیک گفتم
_قیافته
روحم شاد شد
دنیا اومد و همگی رفتیم سمت تونل
سوار قطار شدیم
ما جلو پسرا هم درست پشت سرمون
همون اول دست یه اسکلت اومد سمتم
بی تفاوت نشسته بودم که خودش رفت عقب
یه سوسک خیلی بی هوا پرید روم چون حواسم نبود خیلی ترسیدمو جیغ کشیدم
صدای پوزخند مهام از پشت رو اعصابم بود
همینطوری زامبی و اسکلت رد میگردیم بدون هیچ عکس العملی
تو حال خودمون بودیم که از پشت صدای داد اومد
برگشتیم که دیدیم راشا و سامان و مهام سه تاشون دارن داد میزنن بعد از چند ثانیه به خودشون اومدن
اینبار من یه پوزخندی زدم که لبم پاره شد
اخمای مهام رفت تو هم
قطار از تونل اومد بیرونو ایستاد
پیاده شدیم
روبه مهام گفتم
_چی شد که داد زدی؟
_هیچی بابا سه تا دختر از پشت جیغ کشیدن و چسبیدن به ما ماهم تو حال خودمون بودیم ترسیدیم
چند تا وسیله دیگه هم سوار شدیم و رفتیم رستوران تا غذا بخوریم
نشستیم رو صندلی و اومدن سفارشارو بگیرن
سامانو راشا برگ خواستن دنیا و سونیا پیتزا منو مهام هم کوبیده
بلند شدم رفتم دشتامو شستم و برگشتم و گفتم
_خودتونو آماده کنین اینطوری که اینا عجله دارن فک کنم یه عروسی افتادیم
مهام پرید وسطو گفت
_فک نکن مطمئن باش
غذا ا رو آوردن و مشغول شدیم
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۴.۳k
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.