پارت70 دلبربلا
#پارت70 #دلبربلا
سریع بهش مسیج دادم و گفتم میریم شهربازی و آدرسو براش فرستادم
بچه ها اومدن سوییچ و دادم به سونیا و ثنارو هم باهاش فرستادم جلو
منو دنیا هم عقب نشستیم
گوشیم لرزید
روشنش کردم دیدم مهام نوشته
_اوکی راس ساعت پنج جلوی دکه بستنی باشین
گوشیمو خاموش کردمو گذاشتم تو کولم میخواستم ماجرا رو برای دنیا تعریف کنم که دنیا گفت
_نمیخواد بگی خودم خوندم
_فضول
رسیدیمو پیاده شدیم
به ساعتم نگاه کردم
چهار و ربع بود
خب وقت داشتیم حد اقل یه وسیله رو سوار بشیم
_بریم ترن
سونیا و دنیا گفتن
_ایول
ولی ثنا نمیومد به خاطر اون مجبور شدیم بریم کشتی متحرک
خیلی مضخرف بود
پیاده شدیم دیدم ساعت نزدیک پنجه
به بچه ها گفتم بریم بستنی بخوریم همگی موافقت کردن
رفتیم اونجا و چهار تا بستنی گرفتیم و همونجا نشستیم بخوریم
از دور مهامو دوستاشو دیدم ولی خودمو زدم به کوچه ممد راست اومدن جلو و سلام کردن
ما هم خودمونو متعجب نشون دادیم
در کمال تعجب رفتن بستنی گرفتن و اومدن نشستن ور دل ما
یه فکری به سرم زد سریع گفتم
_بچه ها من میخوام برم ترن کی میاد
_رفیقای پایه خودم طبق معمول همزمان گفتن
_من
ولی ثنا گفت
_مانیا من که گفتم نمیام
_ثنا مگه میشه بیایم شهر بازی ترن نریم
یهو مهام و راشا و سامان گفتن
_آره راس میگه منم میام
یه چشمک بهشون زدمو رو به ثنا گفتم
_نمیای؟
_خیلی نامردین من اینجا تنها بشینم؟
یهو امیر گفت
_نه اتفاقا منم ترن دوست ندارم میمونم پیشتون تنها نباشین
ایول تو دلم عروسی بود سرمو تکون دادمو شیش تایی رفتیم
سمت باجه بلیط من سونیارو فرستادم مهام هم سامانو فرستاد برن بلیط بگیرن
راشا و مهام داشتن با هم حرف میزدن
سامان و سونیا باهم از اونور اومدن
بلیط هر کسیو دادن دست خودش و رفتیم سوار شدیم دو تا ترن چهار نفره که تو هر کدوم سه نفر بود
ما سه تا و اون سه تا
من جلو تنها نشستم و سونیا و دنیا عقب پسرا هم ترن پشت سریمون بودن و نمیدیدمشون
را افتاد و از سراشیبی رفتیم پایین انقد جیغ کسیدیم و بلند بلند خندیدیم که تار های صوتیمون پاره شد
ترن ایستاد و پیاده شدیم
منتظر پسرا شدیم تا باهم بریم پیش امیر و ثنا
اومدن و راه افتادیم سمت بستنی فروشی ولی نبودن
مهام زنگ زد به امیر
_الو کجایین شما ما الان برگشتیم رو به روی بستنی فروشییم
نفهمیدم امیر چی گفت که مهام یه لبخند کوچیک زدو گفت
_باشه داداش خوش بگذره
قطع که کرد سریع گفتم
_چی شد کجان؟
_رفتن دور دور گفتن منتظرشون نباشیم خودش ثنارو میرسونه خونه
راشا: چه زود مخشو زد
دنیا:مگه نمیدونستی اینا یه قرنه تو نخ همن
راشا خندیدو گفت
_اینو که همه میدونن
سامان:بچه ها میگن اینا که رفتن خوش بگذرونن فرد هم که هیچکدوممون کلاس نداریم بیاین بریم بگردیم
لایک و کامنت فراموش نشه😉
سریع بهش مسیج دادم و گفتم میریم شهربازی و آدرسو براش فرستادم
بچه ها اومدن سوییچ و دادم به سونیا و ثنارو هم باهاش فرستادم جلو
منو دنیا هم عقب نشستیم
گوشیم لرزید
روشنش کردم دیدم مهام نوشته
_اوکی راس ساعت پنج جلوی دکه بستنی باشین
گوشیمو خاموش کردمو گذاشتم تو کولم میخواستم ماجرا رو برای دنیا تعریف کنم که دنیا گفت
_نمیخواد بگی خودم خوندم
_فضول
رسیدیمو پیاده شدیم
به ساعتم نگاه کردم
چهار و ربع بود
خب وقت داشتیم حد اقل یه وسیله رو سوار بشیم
_بریم ترن
سونیا و دنیا گفتن
_ایول
ولی ثنا نمیومد به خاطر اون مجبور شدیم بریم کشتی متحرک
خیلی مضخرف بود
پیاده شدیم دیدم ساعت نزدیک پنجه
به بچه ها گفتم بریم بستنی بخوریم همگی موافقت کردن
رفتیم اونجا و چهار تا بستنی گرفتیم و همونجا نشستیم بخوریم
از دور مهامو دوستاشو دیدم ولی خودمو زدم به کوچه ممد راست اومدن جلو و سلام کردن
ما هم خودمونو متعجب نشون دادیم
در کمال تعجب رفتن بستنی گرفتن و اومدن نشستن ور دل ما
یه فکری به سرم زد سریع گفتم
_بچه ها من میخوام برم ترن کی میاد
_رفیقای پایه خودم طبق معمول همزمان گفتن
_من
ولی ثنا گفت
_مانیا من که گفتم نمیام
_ثنا مگه میشه بیایم شهر بازی ترن نریم
یهو مهام و راشا و سامان گفتن
_آره راس میگه منم میام
یه چشمک بهشون زدمو رو به ثنا گفتم
_نمیای؟
_خیلی نامردین من اینجا تنها بشینم؟
یهو امیر گفت
_نه اتفاقا منم ترن دوست ندارم میمونم پیشتون تنها نباشین
ایول تو دلم عروسی بود سرمو تکون دادمو شیش تایی رفتیم
سمت باجه بلیط من سونیارو فرستادم مهام هم سامانو فرستاد برن بلیط بگیرن
راشا و مهام داشتن با هم حرف میزدن
سامان و سونیا باهم از اونور اومدن
بلیط هر کسیو دادن دست خودش و رفتیم سوار شدیم دو تا ترن چهار نفره که تو هر کدوم سه نفر بود
ما سه تا و اون سه تا
من جلو تنها نشستم و سونیا و دنیا عقب پسرا هم ترن پشت سریمون بودن و نمیدیدمشون
را افتاد و از سراشیبی رفتیم پایین انقد جیغ کسیدیم و بلند بلند خندیدیم که تار های صوتیمون پاره شد
ترن ایستاد و پیاده شدیم
منتظر پسرا شدیم تا باهم بریم پیش امیر و ثنا
اومدن و راه افتادیم سمت بستنی فروشی ولی نبودن
مهام زنگ زد به امیر
_الو کجایین شما ما الان برگشتیم رو به روی بستنی فروشییم
نفهمیدم امیر چی گفت که مهام یه لبخند کوچیک زدو گفت
_باشه داداش خوش بگذره
قطع که کرد سریع گفتم
_چی شد کجان؟
_رفتن دور دور گفتن منتظرشون نباشیم خودش ثنارو میرسونه خونه
راشا: چه زود مخشو زد
دنیا:مگه نمیدونستی اینا یه قرنه تو نخ همن
راشا خندیدو گفت
_اینو که همه میدونن
سامان:بچه ها میگن اینا که رفتن خوش بگذرونن فرد هم که هیچکدوممون کلاس نداریم بیاین بریم بگردیم
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۶.۷k
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.