در آغوش شیطان

"در آغوش شیطان"

---

Chapter: 1
Part: 12

ویو جونکوک

رفتم سمت دفتر.
در زدم، که در باز شد. رفتم داخل.

ته وون: بشین.
جونکوک: نمی‌خواد.
ته وون: باشه.
ته وون: جونکوک، می‌خواستم یه جنگلی رو بگم که بری...

چند دقیقه بعد

جونکوک: اهوم... باشه، من رفتم.
ته وون: خداحافظ.

تا حالا اسم این جنگل رو نشنیده بودم. خیلی کنجکاوم. حتی دلم خون می‌خواد که برم.
سریع از پله‌ها پایین رفتم و از عمارت زدم بیرون.
هوا سرد بود، ولی قلبم داغ.
رفتم سمت آدرسی که ته وون داده بود...

جنگل تاریک بود. درخت‌ها بلند، مثل دیوارهایی از سایه.
صدای جغدها، خش‌خش برگ‌ها، و بوی خاک خیس همه‌جا پیچیده بود.
قدم‌هام آروم بود، اما قلبم تند می‌زد.

یه حس عجیبی داشتم.
انگار کسی منتظرم بود.
انگار این جنگل، فقط یه جنگل نبود...
دیدگاه ها (۲)

#چندپارتی#تهونگ #درخواستیPOV:وقتی بابات کل خانواده ی تهونگ ر...

ولی اون عکس 😳😳

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 11ویو ته وونامشب هم مثل...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 10شب بود. عمارت ساکت‌تر...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 16ویو لیلیت سوانشب بود....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط