❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastatingretalation the end of the road"
#تلافی_ویرانگر_پایان_راه
#Part8
وقتی به عمارت بلک وولف رسیدیم، بین تحسین عظمت عمارت مشکی و ترسیدن از گرگ های غول پیکر الفاجم موندم!
ـــ یالا راه بیفت.
لیسا که انگار باهام کینه شخصی داشت تنه محکمی بهم زد: تکون بخور.
با حرص نگاهش کردم: برو به درک.
دختر مو بور چنگی به موهام زد: زبون درازی نکن هرزه.
صورتم از درد چین خورد.
هیونجین دخالت کرد: دستت رو بکش لارا.
دختر که اسمش لارا بود پوزخندی زد و موهامو ول کرد: دلتو دادی به یه هرزه روسی؟
با تعجب به هیونجین نگاه کردم.
یعنی اونم از من خوشش اومده بود؟!
من فکر میکردم براش فقط یه هوس یه شبه بودم...
هیونجین: چرت و پرت نگو و بچسب به کارت.
ــــ کارش همونیه که تو اجازه انجامش رو نمیدی.
با صدایی زنونه و محکم ناخواسته از جا پریدم و بالای پله های عمارت رو نگاه کردم.
زنی قد بلند، درحالی که تاب و شلوار قواصی مشکی تنش بود، وسط دو گرگ غول پیکر ایستاده بود.
نیاز نبود زیاد باهوش باشم تا بفهمم اون آلفاجمه.
آلفاجمی که دنیای مافیا درمورد زیبایی و اقتدارش داستان ها ساخته بودن!
موهای سیاهش رو دم اسبی بسته بود و برق چشمای طوسیش از همین فاصله ها مشخص بود.
ـــ پس تو به خودت جرعت دادی راه کامیون منو سد کنی.
با نگاه و لحن سردش لرزه به تنم افتاد و تا خواستم دهن باز کنم برای بار دوم تو اون روز حیرت کردم.
در عمارت باز شد و مردی فوق العاده قد بلند و ورزیده کنار الفاجم قرار گرفت و دست تنومند و پر از تتوش رو دور کمرش حلقه کرد.
با اون حلقه ای مشکی، با اون چشمای کشیده، با اون پریسنگ های جذاب و با اون اخم بین ابروهاش بیشتر از هر چیزی مُعَرِف جئون جونگکوک بود... جفت آلفاجم!
و الحق که کنار هم تکمیل و باشکوه بودن.
انگار خدا اون ها رو برای هم خلق کرده بود.
ـــ سوالم جواب ندادی؟
با صدای بلند الفاجم از جا پریدم: منـ... من فقط به دستور رئیسم عمل کردم... ما فقط...
حرفم با صدای محکم جئون قطع شد: فکر اینکه بخوای ما رو فریب بدی از سرت بیرون کن، ما میدونیم تو جاسوس باند عقابی!
چشم هام رو بستم و لب گزیدم.
باند عقاب هر چقدرم خوب بود به پای باند بلک وولف نمیرسید، مارگارت هر چقدرم که خوب بود به پای الفاجم نمیرسید.
اونا کمتر از دوساعت هویتی که من سه ماه مخفیش کرده بودم رو فهمیده بودن!
ـــ اون فقط یه سربازه، مجبوره که به حرف رئیسش گوش کنه.
هیونجین گفت و همه رو متعجب کرد!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_پایان_راه
#Part8
وقتی به عمارت بلک وولف رسیدیم، بین تحسین عظمت عمارت مشکی و ترسیدن از گرگ های غول پیکر الفاجم موندم!
ـــ یالا راه بیفت.
لیسا که انگار باهام کینه شخصی داشت تنه محکمی بهم زد: تکون بخور.
با حرص نگاهش کردم: برو به درک.
دختر مو بور چنگی به موهام زد: زبون درازی نکن هرزه.
صورتم از درد چین خورد.
هیونجین دخالت کرد: دستت رو بکش لارا.
دختر که اسمش لارا بود پوزخندی زد و موهامو ول کرد: دلتو دادی به یه هرزه روسی؟
با تعجب به هیونجین نگاه کردم.
یعنی اونم از من خوشش اومده بود؟!
من فکر میکردم براش فقط یه هوس یه شبه بودم...
هیونجین: چرت و پرت نگو و بچسب به کارت.
ــــ کارش همونیه که تو اجازه انجامش رو نمیدی.
با صدایی زنونه و محکم ناخواسته از جا پریدم و بالای پله های عمارت رو نگاه کردم.
زنی قد بلند، درحالی که تاب و شلوار قواصی مشکی تنش بود، وسط دو گرگ غول پیکر ایستاده بود.
نیاز نبود زیاد باهوش باشم تا بفهمم اون آلفاجمه.
آلفاجمی که دنیای مافیا درمورد زیبایی و اقتدارش داستان ها ساخته بودن!
موهای سیاهش رو دم اسبی بسته بود و برق چشمای طوسیش از همین فاصله ها مشخص بود.
ـــ پس تو به خودت جرعت دادی راه کامیون منو سد کنی.
با نگاه و لحن سردش لرزه به تنم افتاد و تا خواستم دهن باز کنم برای بار دوم تو اون روز حیرت کردم.
در عمارت باز شد و مردی فوق العاده قد بلند و ورزیده کنار الفاجم قرار گرفت و دست تنومند و پر از تتوش رو دور کمرش حلقه کرد.
با اون حلقه ای مشکی، با اون چشمای کشیده، با اون پریسنگ های جذاب و با اون اخم بین ابروهاش بیشتر از هر چیزی مُعَرِف جئون جونگکوک بود... جفت آلفاجم!
و الحق که کنار هم تکمیل و باشکوه بودن.
انگار خدا اون ها رو برای هم خلق کرده بود.
ـــ سوالم جواب ندادی؟
با صدای بلند الفاجم از جا پریدم: منـ... من فقط به دستور رئیسم عمل کردم... ما فقط...
حرفم با صدای محکم جئون قطع شد: فکر اینکه بخوای ما رو فریب بدی از سرت بیرون کن، ما میدونیم تو جاسوس باند عقابی!
چشم هام رو بستم و لب گزیدم.
باند عقاب هر چقدرم خوب بود به پای باند بلک وولف نمیرسید، مارگارت هر چقدرم که خوب بود به پای الفاجم نمیرسید.
اونا کمتر از دوساعت هویتی که من سه ماه مخفیش کرده بودم رو فهمیده بودن!
ـــ اون فقط یه سربازه، مجبوره که به حرف رئیسش گوش کنه.
هیونجین گفت و همه رو متعجب کرد!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۲k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.