پارت

#پارت222


سمتشون رفتم که سرشونو بلند کردن کتی با دیدنم از جاش بلند و اومد سمتم بغلم کرد پربغض گفت:

داداشی مامان! حالش خیلی بده...

از بلغم کشیدمش بیرون دستمو دو طرف رو شونه ش گذاشتم: چی شده؟ چه اتفاقی واسش افتاد؟!

گریه ش گرفته بود هق هق کنان گفت:

داشتیم شام میخوردیم از جاش بلند شد بره پارچ اب رو بیاره نمیدونم یهو چش شد.که سرش گیج رفت وقتی به خودمون اومدیم دیدیم مامان افتاده رو زمین و از دماغش خونه میاد!

آرش : دکترا چی میگن؟!

شونه ایی بالا انداخت: هیچ جوابی نمیدن!

کتی رو ول کردم پیش بابا رفتم رو صندلی کنارش نشستم دستمو رو شونه ش گذاشتم:

تا حالا سابقه داشته مامان اینجوری شه؟!

سرشو به معنی نه تکون داد، دستمو از رو شونه ش برداشتم کلافه دستی تو موهام کشیدم لعنتی...

تقربیا نزدیکای صبح بود و تو این مدت هر چقدر به دکترا میگفتیم چه اتفاقی افتاده جوابی نمیدادن، دیگه اعصابم کامل خورد شده بود از جام بلند شدم

بی توجه به کتی و بابا سمت پذیرش رفتم دوتا پرستار بودن که مشغول بگو بخند بودن و متوجه حضور من نشدند!

دستمو بلند کردم و محکم کوبیدم رو میز که هر دو از جا پریدن با چشمای گرد شده به من نگاه میکردن دختر سمت چپی زودتر به خودش اومد

و پرو گفت: چه خبرته اقای محترم؟ سر اوردی؟!

پوزخندی زدم: چند ساعته که داریم از اون مرتیکه های به اصطلاح دکترتون میپرسیم حال مادرم چطوره؟ ولی هیچ کس جواب نمیده!

انتظار داری قاطی نکنیم؟!

ابرویی بالا انداحت نگاهی به سرتا پام انداخت و...
دیدگاه ها (۱)

#پارت223پوزخندی زد: به جای سر و صدا کردن برو دعا کن مامانت خ...

#پارت224دختری که رو صندلی نشسته بود اخمی کرد: تو چرا به اقای...

#پارت221یه چیزایی تو زندگیم کم داشتم، اینو از وقتی که ایران ...

#پارت220لبخندی شیطانی نشست رو لبم تکیه مو از در گرفتم، گوشی ...

فرار من

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط