پارت224
#پارت224
دختری که رو صندلی نشسته بود اخمی کرد: تو چرا به اقای احتشام میگی آرش؟
دختره : تک خنده ایی کرد تو چی فکر میکنی؟
شونه ایی بالا انداخت که دختره با عشوه موهایی که رو صورتش ریخته بود و کنار زد:
منو آرش باهم هستیم، خیلی هم رابطه مون خوبه وای اون مرد فوق العاده ایی!
تنم یخ زد یعنی چی، این یعنی چی؟ چطور آرش با اینه پس دلیل سرد بدون این مدتشم اینه! وای مهسا تو بازم بازیچه شدی درسته بهت قولی نداده ولی اون بوسه، محبتاش...
حرصی نگاهمو ازشون گرفتم و رفتم تو اتاقم محکم در رو کوبیدم بهم که صدای بدی ایجاد کرد، کیفمو پرت کردم رو میز دو سه تا وسایلی که رو میزم بود پرت شد زمین!
رو صندلی نشستم دستمو زیر چونه م گذاشتم پامو رو پا انداختم، تند تند شروع کردم به تکون دادن پام
لعنت بهتون، لعنت که هر دفعه خودمو زود میبازم اون از حامد اینم از آرش تازه داشتم وابسته ش میشدم.
تازه داشتم بهش حس پیدا میکنم ولی با حرفایی که اون دختره زد، همه چی تموم شد از این به بعد حتی به آرش نگاه هم نمیکنم!
با باز شدن در سرمو بلند کردم با دیدن غریبی صندلی مو چرخوندم دستمو رو میز گذاشتم...
اومد جلوم وایستاد سرشو زیر انداخت مشکوک پرسیدم: چی شده؟
پوفی کشید در همون حال گفت: الان... الان زنگ زدن و گفتند
مکثی کرد: گفتند که اقای احتشام شرکت نمیاد و امروز هم یه جلسه مهم داریم! ولی نه ایشون نه اقای وکیلی نیستند
پس شما باید در جلسه شرکت کنید!
ابرومو بالا انداختم: من؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد...
مهسا: یعنی چی خانوم غریبی من نمیتونم!
سرشو بلند کرد: خواهش میکنم یه بارم شده به اقای احتشام کمک کن!
دختری که رو صندلی نشسته بود اخمی کرد: تو چرا به اقای احتشام میگی آرش؟
دختره : تک خنده ایی کرد تو چی فکر میکنی؟
شونه ایی بالا انداخت که دختره با عشوه موهایی که رو صورتش ریخته بود و کنار زد:
منو آرش باهم هستیم، خیلی هم رابطه مون خوبه وای اون مرد فوق العاده ایی!
تنم یخ زد یعنی چی، این یعنی چی؟ چطور آرش با اینه پس دلیل سرد بدون این مدتشم اینه! وای مهسا تو بازم بازیچه شدی درسته بهت قولی نداده ولی اون بوسه، محبتاش...
حرصی نگاهمو ازشون گرفتم و رفتم تو اتاقم محکم در رو کوبیدم بهم که صدای بدی ایجاد کرد، کیفمو پرت کردم رو میز دو سه تا وسایلی که رو میزم بود پرت شد زمین!
رو صندلی نشستم دستمو زیر چونه م گذاشتم پامو رو پا انداختم، تند تند شروع کردم به تکون دادن پام
لعنت بهتون، لعنت که هر دفعه خودمو زود میبازم اون از حامد اینم از آرش تازه داشتم وابسته ش میشدم.
تازه داشتم بهش حس پیدا میکنم ولی با حرفایی که اون دختره زد، همه چی تموم شد از این به بعد حتی به آرش نگاه هم نمیکنم!
با باز شدن در سرمو بلند کردم با دیدن غریبی صندلی مو چرخوندم دستمو رو میز گذاشتم...
اومد جلوم وایستاد سرشو زیر انداخت مشکوک پرسیدم: چی شده؟
پوفی کشید در همون حال گفت: الان... الان زنگ زدن و گفتند
مکثی کرد: گفتند که اقای احتشام شرکت نمیاد و امروز هم یه جلسه مهم داریم! ولی نه ایشون نه اقای وکیلی نیستند
پس شما باید در جلسه شرکت کنید!
ابرومو بالا انداختم: من؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد...
مهسا: یعنی چی خانوم غریبی من نمیتونم!
سرشو بلند کرد: خواهش میکنم یه بارم شده به اقای احتشام کمک کن!
۱۰.۶k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.