عروسک خانوم من
p1۸
کوک و تهیونگ سریع اماده شدن و زدن بیرون(ساعت ۶ هست)
رویداد : کوک یادش نبود که تولدشه چون این دومین سالیه که تولد براش گرفته میشه....اولینش وقتی بود که از آشنایی با ا.ت یکسال میگذشت و دومیش هم امسال....تهیونگ و ا.ت کوک رو بردن بزرگترین قهوه خونه و چند تا شهربازی و در اخر کنار رود هان براش جشن گرفتن
کوک هی خیلی ممنونم
ا.ت خواهش میکنم
تهیونگ قابلی نداشت
کوک شاید باورتون نشه اما اگه تو زندگیم با ا.ت آشنا نمیشدم و اون کمک نمیکرد که با تهیونگ بهتر شم ....میشدم همون پسر اخمو همیشگی
ا.ت اهم میدونم چقدر دوستم داری
کوک بله بله(خنده)
همه: (خنده)
یهو گوشی ا.ت زنگ خورد و پدرش بود
ا.ت عام بچها من باید اینو جواب بدم
کوک عمویه؟
تهیونگ پدر من
ا.ت نه من
کوک اوکی برو
ا.ت از تهیونگ و کوک فاصله گرفت و گوشی رو جواب داد
ا.ت: جانم بابا
!!ا.ت: دخترم من تو موقعیت خطرناکیم(نفس نفس)
ا.ت: ب...بابا چ...چی...چیکار کنم (ترسیده)
!!اگه بگم خودتو بهم برسونی خیلی دیر میشه...توی گوشی من یکسری اطلاعات مهمه که اکه دست کسی بیفته امکان مرگ همهمون هست
ا.ت: چیکار کنم چیکار بگو؟؟؟!
!!ببین من نزدیکای رودخونه هان هستم ....یادته کجا تولد کوک بریدیمش کافه؟
ا.ت: اره اره
!! من گوشی رو میزارم اونجا بیا ببرش رمزش که بلدی دیگه
ا.ت: بابا خودت چیکار میکنی؟ (ترس)
!!به هیچ عنوان دنبالم نگرد من برمیگردم ...(قطع کرد)
ا.ت: الو الو بابا...باباااااا (داد)
ا.ت اشک توی چشمش رو پاک کرد و رفت سمت بچه ها و شروع کرد با عجله جمع کردم وسایلش
تهیونگ: چیکار میکنی
ا.ت: (در کیفش رو بست) من...من باید برم میبینمتون
ا.ت با سرعت شروع کرد دویدن و کوک هم زد به دو اما بهش نرسید و گمش کرد
تهیونگ: دیدیش(نفس نفس)
کوک: نه ندیدمش(نفس نفس)
تهیونگ: هوف کجا رفت(نفس نفس)
ا.ت ویو
با تمام سرعت سمت کافه میدویدم و وقتی رسیدم صاحب مغازه رو پشت در دیدم
ا.ت: س...سلام یه گوشی پیش شماست نه(نفس نفس)
فروشنده: بله....گفتن که یه خانم میاد و تحویلش میگیره...شمایید؟
ا.ت: بله لطف میکنید بدینش؟ (نفس نفس)
فروشنده: بفرما (گوشی رو داد)
ا.ت: ممنون
ا.ت سریع با دستای لرزون رمز رو باز کرد و رفت توی گالری...
۳۰💗
#سناریو
#فیک
#جونگکوک
#کوک
#تکپارتی
#عروسک_خانوم_من
کوک و تهیونگ سریع اماده شدن و زدن بیرون(ساعت ۶ هست)
رویداد : کوک یادش نبود که تولدشه چون این دومین سالیه که تولد براش گرفته میشه....اولینش وقتی بود که از آشنایی با ا.ت یکسال میگذشت و دومیش هم امسال....تهیونگ و ا.ت کوک رو بردن بزرگترین قهوه خونه و چند تا شهربازی و در اخر کنار رود هان براش جشن گرفتن
کوک هی خیلی ممنونم
ا.ت خواهش میکنم
تهیونگ قابلی نداشت
کوک شاید باورتون نشه اما اگه تو زندگیم با ا.ت آشنا نمیشدم و اون کمک نمیکرد که با تهیونگ بهتر شم ....میشدم همون پسر اخمو همیشگی
ا.ت اهم میدونم چقدر دوستم داری
کوک بله بله(خنده)
همه: (خنده)
یهو گوشی ا.ت زنگ خورد و پدرش بود
ا.ت عام بچها من باید اینو جواب بدم
کوک عمویه؟
تهیونگ پدر من
ا.ت نه من
کوک اوکی برو
ا.ت از تهیونگ و کوک فاصله گرفت و گوشی رو جواب داد
ا.ت: جانم بابا
!!ا.ت: دخترم من تو موقعیت خطرناکیم(نفس نفس)
ا.ت: ب...بابا چ...چی...چیکار کنم (ترسیده)
!!اگه بگم خودتو بهم برسونی خیلی دیر میشه...توی گوشی من یکسری اطلاعات مهمه که اکه دست کسی بیفته امکان مرگ همهمون هست
ا.ت: چیکار کنم چیکار بگو؟؟؟!
!!ببین من نزدیکای رودخونه هان هستم ....یادته کجا تولد کوک بریدیمش کافه؟
ا.ت: اره اره
!! من گوشی رو میزارم اونجا بیا ببرش رمزش که بلدی دیگه
ا.ت: بابا خودت چیکار میکنی؟ (ترس)
!!به هیچ عنوان دنبالم نگرد من برمیگردم ...(قطع کرد)
ا.ت: الو الو بابا...باباااااا (داد)
ا.ت اشک توی چشمش رو پاک کرد و رفت سمت بچه ها و شروع کرد با عجله جمع کردم وسایلش
تهیونگ: چیکار میکنی
ا.ت: (در کیفش رو بست) من...من باید برم میبینمتون
ا.ت با سرعت شروع کرد دویدن و کوک هم زد به دو اما بهش نرسید و گمش کرد
تهیونگ: دیدیش(نفس نفس)
کوک: نه ندیدمش(نفس نفس)
تهیونگ: هوف کجا رفت(نفس نفس)
ا.ت ویو
با تمام سرعت سمت کافه میدویدم و وقتی رسیدم صاحب مغازه رو پشت در دیدم
ا.ت: س...سلام یه گوشی پیش شماست نه(نفس نفس)
فروشنده: بله....گفتن که یه خانم میاد و تحویلش میگیره...شمایید؟
ا.ت: بله لطف میکنید بدینش؟ (نفس نفس)
فروشنده: بفرما (گوشی رو داد)
ا.ت: ممنون
ا.ت سریع با دستای لرزون رمز رو باز کرد و رفت توی گالری...
۳۰💗
#سناریو
#فیک
#جونگکوک
#کوک
#تکپارتی
#عروسک_خانوم_من
۱۰.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.