هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part5
.....اومدم ببینم اون کسی که کوک میخواد با زور باهاش ازدواج کنه کیه؟
+حالا که دیدی خب؟
.....گوش کن فکر نکن حالا که داری ازدواج میکنی میتونی مال خودت کنیش کوک مال منه همه چیش
+گوش کن دختر خوب من خوب میدونم خواسته تو چیه میدونم کوک رو مال خودش نمیخوای هواست به خودت باشه
بعد تنه ای به جنی زد و رفت تو اتاق چند دقیقه بعد یهو کوک با شتاب اومد تو هانا بخاطر ترس و اومد کوک یهویی ترسید و بلند شد نشست
+چخبرته؟
_بهش چی گفتی
+چی گفتم؟
_خودتو به اون راه نزن
+آهان عشقتو میگی
_بهت میگم چی بهش گفتی که اشکشم در آوردی
هانا از رو تخت بلند شد
+اولن بیخودی ازش طرفداری نکن دومن اگه به بابا بزرگ هیچی نمیگم باید خداروشکر کنی بهتر چشماتو باز کنی و به هرآدمی اعتماد نکنی آخر چوبشو تو میخوری
_تو الان داری منو تهدید میکنی ؟
+نه تهدید نمیکنم دارم حقیقتو بهت میگم عزیزم بعدشم دوست دخترتو جمع کن از جلو راهم فهمیدی حالام برو بیرون میخوام بخوابم
_یه بلایی من سرت بیارم نتونی تو چشه کسی نگاه کنی
و بعد رفت بیرون دخترک رو تخت نشست و با بغض به جای خالی معشوقش نگاه کرد
+چرا هیچ وقت نخواستی عشقمو ببینی ؟
سرشو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید و بعد دراز کشید و به خواب رفت
امروز شب عروسیشون بود تو دلش خوشحال بود پدرش کنارش وایساده بود تا با اون بره
+بابا به نظرت این ازدواج درسته نمیخوام کوک با منی که دوسم نداره ازدواج کنه
پ.ه:ناراحت نباش عزیزدلم یه روزی اونم دلش پیشت گیر میکنه
هانا سرشو تکون داد و با گرفتن بازوی پدرش از بین جمعیت رد شد و روبه رو کوک وایستاد و به گفته عاقد دستاشونو تو دست هم گذاشتن سرشو بالا آورد و تو چشای سرد و بی روحش نگاه کرد و لبخندی تحویل معشوقش داد و به حرفای عاقد گوش میداد
#part5
.....اومدم ببینم اون کسی که کوک میخواد با زور باهاش ازدواج کنه کیه؟
+حالا که دیدی خب؟
.....گوش کن فکر نکن حالا که داری ازدواج میکنی میتونی مال خودت کنیش کوک مال منه همه چیش
+گوش کن دختر خوب من خوب میدونم خواسته تو چیه میدونم کوک رو مال خودش نمیخوای هواست به خودت باشه
بعد تنه ای به جنی زد و رفت تو اتاق چند دقیقه بعد یهو کوک با شتاب اومد تو هانا بخاطر ترس و اومد کوک یهویی ترسید و بلند شد نشست
+چخبرته؟
_بهش چی گفتی
+چی گفتم؟
_خودتو به اون راه نزن
+آهان عشقتو میگی
_بهت میگم چی بهش گفتی که اشکشم در آوردی
هانا از رو تخت بلند شد
+اولن بیخودی ازش طرفداری نکن دومن اگه به بابا بزرگ هیچی نمیگم باید خداروشکر کنی بهتر چشماتو باز کنی و به هرآدمی اعتماد نکنی آخر چوبشو تو میخوری
_تو الان داری منو تهدید میکنی ؟
+نه تهدید نمیکنم دارم حقیقتو بهت میگم عزیزم بعدشم دوست دخترتو جمع کن از جلو راهم فهمیدی حالام برو بیرون میخوام بخوابم
_یه بلایی من سرت بیارم نتونی تو چشه کسی نگاه کنی
و بعد رفت بیرون دخترک رو تخت نشست و با بغض به جای خالی معشوقش نگاه کرد
+چرا هیچ وقت نخواستی عشقمو ببینی ؟
سرشو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید و بعد دراز کشید و به خواب رفت
امروز شب عروسیشون بود تو دلش خوشحال بود پدرش کنارش وایساده بود تا با اون بره
+بابا به نظرت این ازدواج درسته نمیخوام کوک با منی که دوسم نداره ازدواج کنه
پ.ه:ناراحت نباش عزیزدلم یه روزی اونم دلش پیشت گیر میکنه
هانا سرشو تکون داد و با گرفتن بازوی پدرش از بین جمعیت رد شد و روبه رو کوک وایستاد و به گفته عاقد دستاشونو تو دست هم گذاشتن سرشو بالا آورد و تو چشای سرد و بی روحش نگاه کرد و لبخندی تحویل معشوقش داد و به حرفای عاقد گوش میداد
۴.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.