هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part4
هانا رو کاناپه تو پذیرایی نشست و شروع کرد به کتاب خوندن عینک موردعلاقشو زد ساعت ها گذشت بلاخره کتابشو بست و رفت تو اتاقش و تا سرشو گذاشت به خواب رفت
پرش به فردا:
دخترک تو حیاط عمارت بود و از هوای تازه لذت میبرد که چیزی دور پاش چرخید به پایین نگاه کرد با دیدن بم لبخندی زد
+چطوری پسر خوب
هانا زانو زد سر بم رو نوازش کرد قلادش رو گرفت دستشو باهم میدوییدن که ماشینی وارد عمارت شد ماشینه کوک بود ولی یه ماشین دیگم پشتش اومد تو وقتی اون پیاده شد با دیدن تهیونگ دوست بچگیش ذوقی کرد اما بلافاصله لبخند از رو صورتش پاک شد با دیدن دختری کنار کوک که قطعا همون دوست دخترش بود قیافش از خوشحال به ناراحت تغییر کرد سوفیا اهمیتی نداد دوباره قلاده بم رو گرفت و برد سمت جایی که همون اول بود و بعد رفت تو خونه
(علامت ته~)
~چش شد؟
_بریم تو بیا عزیزم
با هم رفتن تو هانا با دیدن ته به سمتش رفت
+ته تهی خوش اومد
~چطوری کوچولو
بعد همو بغل کردن
(ته دوست خانوادگی شونه و از بچگی باهم دوست بودن)
همه رفتن لباساشونو عوض کردن و کنار هم نشستن
~شنیدم میخوای با کوک ازدواج کنی
+درسته ولی همش به خواست بابابزرگه
~پس اون کیه کنارشه؟
+دوست دخترش
~اووو چطور میتونه با این جوجه کوچولو اینکارو بکنه
+کوچولو خودتی
آخرایه شب بود دخترک با لباس خواب توت فرنگیش و شیر موز به سمت اتاقش میرفت که با دیدن همون دختر جلو در اتاقش چشاشو بست تا چیزی نگه
+شما اینجا چیکار میکنی؟
ادامه میزارم دیگه از اول نمیزارم
#part4
هانا رو کاناپه تو پذیرایی نشست و شروع کرد به کتاب خوندن عینک موردعلاقشو زد ساعت ها گذشت بلاخره کتابشو بست و رفت تو اتاقش و تا سرشو گذاشت به خواب رفت
پرش به فردا:
دخترک تو حیاط عمارت بود و از هوای تازه لذت میبرد که چیزی دور پاش چرخید به پایین نگاه کرد با دیدن بم لبخندی زد
+چطوری پسر خوب
هانا زانو زد سر بم رو نوازش کرد قلادش رو گرفت دستشو باهم میدوییدن که ماشینی وارد عمارت شد ماشینه کوک بود ولی یه ماشین دیگم پشتش اومد تو وقتی اون پیاده شد با دیدن تهیونگ دوست بچگیش ذوقی کرد اما بلافاصله لبخند از رو صورتش پاک شد با دیدن دختری کنار کوک که قطعا همون دوست دخترش بود قیافش از خوشحال به ناراحت تغییر کرد سوفیا اهمیتی نداد دوباره قلاده بم رو گرفت و برد سمت جایی که همون اول بود و بعد رفت تو خونه
(علامت ته~)
~چش شد؟
_بریم تو بیا عزیزم
با هم رفتن تو هانا با دیدن ته به سمتش رفت
+ته تهی خوش اومد
~چطوری کوچولو
بعد همو بغل کردن
(ته دوست خانوادگی شونه و از بچگی باهم دوست بودن)
همه رفتن لباساشونو عوض کردن و کنار هم نشستن
~شنیدم میخوای با کوک ازدواج کنی
+درسته ولی همش به خواست بابابزرگه
~پس اون کیه کنارشه؟
+دوست دخترش
~اووو چطور میتونه با این جوجه کوچولو اینکارو بکنه
+کوچولو خودتی
آخرایه شب بود دخترک با لباس خواب توت فرنگیش و شیر موز به سمت اتاقش میرفت که با دیدن همون دختر جلو در اتاقش چشاشو بست تا چیزی نگه
+شما اینجا چیکار میکنی؟
ادامه میزارم دیگه از اول نمیزارم
۶.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.