🌼گیسوی شب🌼 پارت اول....
🌼گیسوی شب🌼 #پارت اول....
🌼🌼🌼
امروز چرا همه چیز متفاوت بود احساس می کردم میخواد یه اتفاق خوشایندی بیفته
- به به ...گیسو طلا
برگشتم طرف صدا یاشار بود با لبخند شیطونی ابروهاش انداخت بالا وگفت : چطوری دختر دایی ترشیده ام
- گمشو یاشار ترشیده تویی یا من
اومد کنارم روزیر اندازی که پهن کرده بودم نشست وگفت : چی کردی دختر شاعر
- سربه سرم نزارم یاشار
دفترم رو از دستم کشید وگفت : چی نوشتی اینجا...به به
#چقدر سرد است این پاییز...
بگذر ای آذر ...
بگذر ای پاییز...
جیغ زدم : یاشار دفترم رو پس بده
بلند شدوادامه داد: #رحمی کن ای پاییز ...
قلبم بی تاب اوست !
تو را از دور دیدن زیباست ..
مانند یک مسافر....
با خشم بلند شدم ودنبالش کردم با خنده از دستم فرارمی کرد نمی دونم چی شد یهو وایسادمحکم خوردم بهش که وایساده بود دفترم رو از دستش کشیدم که با دیدن آریا آب دهنم قورت دادم وبه سختی سلام کردم
سرد نگاهم کرد ورو به یاشار گفت : تو که اینجایی
یاشار لبخندی زدوگفت : تو هم اینجایی
آریا : اومدم دیدن آقا جون
نیم نگاهی به من انداخت وگفت : این چیه ؟
هیی..یچی
یاشار پقی زد زیر خنده با حرص نگاش کردم
یاشار : شعرهای خانم شاعر
آریا یه تای ابروش رو بالا انداخت وگفت : خوبه
بعدم چند قدم برداشت ومی رفت طرف ساختمان خونه ای آقا جون یاشارم دنبالش
رفتنشون رو نگاه می کردم ولبخند نشست رو لبم
🌼🌼🌼
امروز چرا همه چیز متفاوت بود احساس می کردم میخواد یه اتفاق خوشایندی بیفته
- به به ...گیسو طلا
برگشتم طرف صدا یاشار بود با لبخند شیطونی ابروهاش انداخت بالا وگفت : چطوری دختر دایی ترشیده ام
- گمشو یاشار ترشیده تویی یا من
اومد کنارم روزیر اندازی که پهن کرده بودم نشست وگفت : چی کردی دختر شاعر
- سربه سرم نزارم یاشار
دفترم رو از دستم کشید وگفت : چی نوشتی اینجا...به به
#چقدر سرد است این پاییز...
بگذر ای آذر ...
بگذر ای پاییز...
جیغ زدم : یاشار دفترم رو پس بده
بلند شدوادامه داد: #رحمی کن ای پاییز ...
قلبم بی تاب اوست !
تو را از دور دیدن زیباست ..
مانند یک مسافر....
با خشم بلند شدم ودنبالش کردم با خنده از دستم فرارمی کرد نمی دونم چی شد یهو وایسادمحکم خوردم بهش که وایساده بود دفترم رو از دستش کشیدم که با دیدن آریا آب دهنم قورت دادم وبه سختی سلام کردم
سرد نگاهم کرد ورو به یاشار گفت : تو که اینجایی
یاشار لبخندی زدوگفت : تو هم اینجایی
آریا : اومدم دیدن آقا جون
نیم نگاهی به من انداخت وگفت : این چیه ؟
هیی..یچی
یاشار پقی زد زیر خنده با حرص نگاش کردم
یاشار : شعرهای خانم شاعر
آریا یه تای ابروش رو بالا انداخت وگفت : خوبه
بعدم چند قدم برداشت ومی رفت طرف ساختمان خونه ای آقا جون یاشارم دنبالش
رفتنشون رو نگاه می کردم ولبخند نشست رو لبم
۱۸.۰k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.