عشق باطعم تلخ Part17
#عشق_باطعم_تلخ #Part17
فرحان جلو کنار برج زهرمار (پرهام) بود، منم عقب نشستم، فرحان که کرمهاش نمیذاشتند سکوت کنه، پرسید:
- سر کدوم کچلی، داد میزدی؟
خندیدم.
- آخه از کجا میدونستی این اسدی کچله؟!
خندید و گفت:
- جدی، کچله!
- آره.
فرحان نگاهی به لباسش کرد و گفت:
- شانس رو نگاه امروز لباس مشکی، تنمِ.
لبخند روی لبم محو شد، هنوزم کنار اومدن با این واقعیت، برام سخت بود.
فرحان وقتی دید رفتم توی فکر، گفت:
- آنا آدرس خونه عمو رو بده به پرهام.
اصلاً به اون برج زهرمار نگاهم نکردم، فقط گفتم:
- خودش میدونه.
فرحان نگاهی به پرهام کرد و با انگشتش زد، توی سر پرهام و گفت:
- نفهمیدم، این آیکیو هنوز هم کار میکنه؟!
با این حرف فرحان پرهام زد زیر خنده، تعجب داشت بایدم تعجب کرد، این بلآخره خندید! برج زهرمار خندید، اون مدالهارو بیارید این ور؛ از این طرز فکرم خندیدم؛ ولی وقتی پرهام میخندید، خوشگل بود، لامصب جذاب ناز، بسمالله منحرف نشیم، این کجاش خوشگله؟! انگار از سر مزار زرافه آوردنش.
سرم رو گذاشتم روی صندلی و چشمهام رو بستم که با ترمز پرهام چشمهام رو با وحشت باز کردم.
خواستم بگم وحشی چه مرگتِ زهره ترک شدم؛ ولی با دیدن ماشینی که جلوی ماشین پرهام رو گرفته بود، اخم هام رفت تو هم...
این، اینجا چه غلطی میکرد؟!
فرحان عصبی، گفت:
- این یارو، چی میخواد؟
پرهام نگاهی بهم کرد و خونسرد، گفت:
- دوست ایشونِ.
فرحان با حالت عصبی نگاهم کرد.
یعنی اگه در این شرایط نبودم، میزدم سیستم صورت پرهام رو بهم میریختم، هر چند از من قویتر بود با اون بازوهای ورزشکاریش.
از ماشین پیاده شدم، کیوان جلو ماشینمون وایستاده بود.
- کیوان اینجا چه غلطی میکنی؟
پوزخندی زد و اومد طرفم که فرحان هم از ماشین اومد، بیرون و قدم برداشت، طرفمون...
پوزخند کیوان پررنگ تر شد و گفت:
- یکی کم بود دوتا دوتا پا میدی، آنا خانم.
فرحان اجازه نداد، من چیزی بگم محکم یکی خوابوند، توی گوشش و دوباره با مشت زد توی دهنش.
- پسر بیناموس با خانم درست صحبت کن، این چه طرز حرف زدنِ.
پرهام هم به فرحان معلق شد، جالبش این بود با لبخند داشت، کیوان رو کتک میزد! انگار خیلی بهش حال میداد. قربونشون برم خیلی حال کردم، تا جون داشت کتکش میزدن؛ ولی چند نفر اومدن و اونها رو از هم جدا کردن، ناگفته نمونه، چند مشت فرحان خورد و سه مشت پرهام.
پرهام به تهدید رو به کیوان که صورتش زیر خون پنهون بود، گفت:
- دیگه نبینم بیایی، سمت این خانوم وگرنه چند دندونهایی که داری رو میریزم توی حلقت، خر فهم شد؟!
با این حرفش لبخندی، روی لبم نشست.
📓 @romano0o3 📝
فرحان جلو کنار برج زهرمار (پرهام) بود، منم عقب نشستم، فرحان که کرمهاش نمیذاشتند سکوت کنه، پرسید:
- سر کدوم کچلی، داد میزدی؟
خندیدم.
- آخه از کجا میدونستی این اسدی کچله؟!
خندید و گفت:
- جدی، کچله!
- آره.
فرحان نگاهی به لباسش کرد و گفت:
- شانس رو نگاه امروز لباس مشکی، تنمِ.
لبخند روی لبم محو شد، هنوزم کنار اومدن با این واقعیت، برام سخت بود.
فرحان وقتی دید رفتم توی فکر، گفت:
- آنا آدرس خونه عمو رو بده به پرهام.
اصلاً به اون برج زهرمار نگاهم نکردم، فقط گفتم:
- خودش میدونه.
فرحان نگاهی به پرهام کرد و با انگشتش زد، توی سر پرهام و گفت:
- نفهمیدم، این آیکیو هنوز هم کار میکنه؟!
با این حرف فرحان پرهام زد زیر خنده، تعجب داشت بایدم تعجب کرد، این بلآخره خندید! برج زهرمار خندید، اون مدالهارو بیارید این ور؛ از این طرز فکرم خندیدم؛ ولی وقتی پرهام میخندید، خوشگل بود، لامصب جذاب ناز، بسمالله منحرف نشیم، این کجاش خوشگله؟! انگار از سر مزار زرافه آوردنش.
سرم رو گذاشتم روی صندلی و چشمهام رو بستم که با ترمز پرهام چشمهام رو با وحشت باز کردم.
خواستم بگم وحشی چه مرگتِ زهره ترک شدم؛ ولی با دیدن ماشینی که جلوی ماشین پرهام رو گرفته بود، اخم هام رفت تو هم...
این، اینجا چه غلطی میکرد؟!
فرحان عصبی، گفت:
- این یارو، چی میخواد؟
پرهام نگاهی بهم کرد و خونسرد، گفت:
- دوست ایشونِ.
فرحان با حالت عصبی نگاهم کرد.
یعنی اگه در این شرایط نبودم، میزدم سیستم صورت پرهام رو بهم میریختم، هر چند از من قویتر بود با اون بازوهای ورزشکاریش.
از ماشین پیاده شدم، کیوان جلو ماشینمون وایستاده بود.
- کیوان اینجا چه غلطی میکنی؟
پوزخندی زد و اومد طرفم که فرحان هم از ماشین اومد، بیرون و قدم برداشت، طرفمون...
پوزخند کیوان پررنگ تر شد و گفت:
- یکی کم بود دوتا دوتا پا میدی، آنا خانم.
فرحان اجازه نداد، من چیزی بگم محکم یکی خوابوند، توی گوشش و دوباره با مشت زد توی دهنش.
- پسر بیناموس با خانم درست صحبت کن، این چه طرز حرف زدنِ.
پرهام هم به فرحان معلق شد، جالبش این بود با لبخند داشت، کیوان رو کتک میزد! انگار خیلی بهش حال میداد. قربونشون برم خیلی حال کردم، تا جون داشت کتکش میزدن؛ ولی چند نفر اومدن و اونها رو از هم جدا کردن، ناگفته نمونه، چند مشت فرحان خورد و سه مشت پرهام.
پرهام به تهدید رو به کیوان که صورتش زیر خون پنهون بود، گفت:
- دیگه نبینم بیایی، سمت این خانوم وگرنه چند دندونهایی که داری رو میریزم توی حلقت، خر فهم شد؟!
با این حرفش لبخندی، روی لبم نشست.
📓 @romano0o3 📝
۱۰.۷k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.