*ات*
*ات*
پیش فرمانده مین نشستم..چهره بچه خیلی ناز بود...با لبخند به فرمانده مین نگاه میکنه...حس امنیت داری نه کوچولو...حالا که میبینم...انگار نوزاد ها هم با اولین نگاه میدونن فرمانده مین لرد قابل اعتماد و مهربونیه...اینو از چهرش هم میشه دید...
ات : فرمانده مین...
یونگی : ب..بله؟
ات : این بچه...این بچه هم میدونه شما چطور ادمی هستین
یونگی : هوم؟
ات : نوزاد ها از غریبه میترسن...ولی از بس شما خوش رو و مهربونین که این بچه پیش شما حس امنیت داره
یونگی :*لبخند*
ات : فرمانده مین..میدونم این حرفم یکم احمقانس...ولی میخوام از خط ممنوعه برم بیرون و به سولار برسم
یونگی : چی گفتی؟! نمیدونم اونجا چقد خطرناکه...خیلی از سربازا نرسیده به اونجا مردن...میدونی چی داری میگی
ات : میدونم فرمانده مین...ارزو دارم زندگی نامه شاه میلی رو پیدا کنم و مردم رو نجات بدم...یا حتی اگه شده من جانشینش بشم و دلم میخواد بزرگترین هیولا و اخرین هیولا رو خودم بکشم..این ارزوی منه فرمانده مین...دلم میخواد مردم رو از چنگ اون هیولاها نجات بدم این فوقالعاده نیس بنظرتون..میتونم بهش برسم؟
یونگی : ا..این ارزوته ؟
ات : اوهوم..
یونگی :*لبخند*...وقتی همچین حرفی از زبون تو میشنوم بعید میدونم بهش نرسی
ات : راستی فرمانده مین اسم برادرتون چی بود؟
یونگی : اسم برادرم؟
ات : اوهوم
یونگی : دوو یون
ات : هومم..مین دوو یون....هییی اسماتون یه جور شبیه همه..دوو یون، یون، یونگی
یونگی : اوم..همینطوره...
*کوک *
من و پسرا داشتیم دنبال ات میگشتیم
کوک : بخدا بفهمم اون گوزو هوسوک کاری باش کرده اروم نمیگیرم..ات بگذره من نمیگذرم گفته باشم.
تهیونگ : چی میگی فرمانده کیم با هوسوک بود امکان نداره
جیمین : هی اوناهاش پیش فرمانده مینه
تهیونگ : اون بچه دست فرمانده مین رو نگاه کن
کوک : چییی؟!!!
یه بچه دست فرمانده مینه و ات و اون دارن باهم میخندن..
جیمین : معلومه بچه مال یکی از سربازاس..
تهیونگ : فرمانده مین و ات چقد بهم میان
جیمین : اوهوم
کوک : اصن هم اینطور نیس! (눈‸눈)
تهیونگ : داش میفهمیم از ات خوشت میاد ولی ما فقد دوستیم..اگ بش بگی بند خدا یا سکته میزنه یا اصن محل سگم بت نمیده
کوک : خودمم میدونمممم من از این میترسم( T^T )
تهیونگ : پس بهتره موضوعو ببندی همینشم بهم نزدیکیم
کوک : هوفف باشه باشه فهمیدم.
رفتیم پیششون
ات : عه سلام
پسرا : سلام
کوک : درمورد چی حرف میزدین؟
ات : هیچی...داشتم به فرمانده مین میگفتم اگ مامان شدم بچمو میفرستم سرباز شه همه بگن این بچه بهترین سرباز میلیه
جیمین : اوو چه خوب
تهیونگ : ک اینطور :/
کوک : چییییییییییی :||||||||
پیش فرمانده مین نشستم..چهره بچه خیلی ناز بود...با لبخند به فرمانده مین نگاه میکنه...حس امنیت داری نه کوچولو...حالا که میبینم...انگار نوزاد ها هم با اولین نگاه میدونن فرمانده مین لرد قابل اعتماد و مهربونیه...اینو از چهرش هم میشه دید...
ات : فرمانده مین...
یونگی : ب..بله؟
ات : این بچه...این بچه هم میدونه شما چطور ادمی هستین
یونگی : هوم؟
ات : نوزاد ها از غریبه میترسن...ولی از بس شما خوش رو و مهربونین که این بچه پیش شما حس امنیت داره
یونگی :*لبخند*
ات : فرمانده مین..میدونم این حرفم یکم احمقانس...ولی میخوام از خط ممنوعه برم بیرون و به سولار برسم
یونگی : چی گفتی؟! نمیدونم اونجا چقد خطرناکه...خیلی از سربازا نرسیده به اونجا مردن...میدونی چی داری میگی
ات : میدونم فرمانده مین...ارزو دارم زندگی نامه شاه میلی رو پیدا کنم و مردم رو نجات بدم...یا حتی اگه شده من جانشینش بشم و دلم میخواد بزرگترین هیولا و اخرین هیولا رو خودم بکشم..این ارزوی منه فرمانده مین...دلم میخواد مردم رو از چنگ اون هیولاها نجات بدم این فوقالعاده نیس بنظرتون..میتونم بهش برسم؟
یونگی : ا..این ارزوته ؟
ات : اوهوم..
یونگی :*لبخند*...وقتی همچین حرفی از زبون تو میشنوم بعید میدونم بهش نرسی
ات : راستی فرمانده مین اسم برادرتون چی بود؟
یونگی : اسم برادرم؟
ات : اوهوم
یونگی : دوو یون
ات : هومم..مین دوو یون....هییی اسماتون یه جور شبیه همه..دوو یون، یون، یونگی
یونگی : اوم..همینطوره...
*کوک *
من و پسرا داشتیم دنبال ات میگشتیم
کوک : بخدا بفهمم اون گوزو هوسوک کاری باش کرده اروم نمیگیرم..ات بگذره من نمیگذرم گفته باشم.
تهیونگ : چی میگی فرمانده کیم با هوسوک بود امکان نداره
جیمین : هی اوناهاش پیش فرمانده مینه
تهیونگ : اون بچه دست فرمانده مین رو نگاه کن
کوک : چییی؟!!!
یه بچه دست فرمانده مینه و ات و اون دارن باهم میخندن..
جیمین : معلومه بچه مال یکی از سربازاس..
تهیونگ : فرمانده مین و ات چقد بهم میان
جیمین : اوهوم
کوک : اصن هم اینطور نیس! (눈‸눈)
تهیونگ : داش میفهمیم از ات خوشت میاد ولی ما فقد دوستیم..اگ بش بگی بند خدا یا سکته میزنه یا اصن محل سگم بت نمیده
کوک : خودمم میدونمممم من از این میترسم( T^T )
تهیونگ : پس بهتره موضوعو ببندی همینشم بهم نزدیکیم
کوک : هوفف باشه باشه فهمیدم.
رفتیم پیششون
ات : عه سلام
پسرا : سلام
کوک : درمورد چی حرف میزدین؟
ات : هیچی...داشتم به فرمانده مین میگفتم اگ مامان شدم بچمو میفرستم سرباز شه همه بگن این بچه بهترین سرباز میلیه
جیمین : اوو چه خوب
تهیونگ : ک اینطور :/
کوک : چییییییییییی :||||||||
۱۳۲.۵k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.