ات : مهم نیس...قرار نیس به کسی بگیم..من وظیفه برادر فرمان
ات : مهم نیس...قرار نیس به کسی بگیم..من وظیفه برادر فرمانده مین رو به عهده میگیرم.
جین : نابود کردن سولار عواقب داره...تازه اون تو قلمرو میلی نیس
ات : هوم؟
جین : اونجا نقطه ایه که شاه میلی مرده...باید راه سختی رو طی کنی...هیچکس نتونسته از خط ممنوعه بره بیرون...قبل اینکه برسن میمیرن...با موجودات عجیب الخلقه مواجه میشن که تا حالا به چشم ندیدی..
ات : هر چی باشه...من از خط ممنوعه میرم بیرون واسم مهم نیس بمیرم یا زنده بمونم...ولی حالا حالا قرار نیس برم...سخت تر کار میکنم و تمرین میکنم...از فرمانده کیم نامجون کمک میگیرم..از فرمانده مین..از شما یا از برادرام...4 روز هم بیشتر نمونده که راه بیوفتیم سمت قلمرو سامونر که اژدهامو بگیرم...کارم اسون تر میشه.
جین : تو دیوونه ای
ات : حالا با اجازه من میرم شروع به کار کنم
*جین*
از حالا میخواد شروع کنه؟ جدا از زخمش..اون هنوز سرپا ایستاده. هیچ نشونه ای از ترسش تو چهرش پیدا نیس...این دختر واقعا فوقالعادس
جیهوپ : فک کرده میزارم تنها بره اونجا...
ات : اوم راستی یه سوال داشتم
جین : هوم..بفرما؟
ات : اسم برادر فرمانده مین چیه؟
جین :*لبخند* چرا از خود فرمانده مین نمیپرسی؟
ات : فکر خوبیه *لبخند*
*ات*
رفتم دنبال فرمانده مین بگردم...حس سرحالی دارم...انگار قراره یه ماموریت دیگ ای انجام بدم...به زودی...خیلی زود..همه غذاهایی که خوردم باعث انرژیم شد..فرمانده مین رو دیدم...خواستم برم سمتش..دیدم دستش یه نوزاده و داره باش میخنده...با دیدن حال الانش...و به یاد موندن خاطرات خواهر برادرش قلبمو به درد میاره...رفتم پیشش
ات : فرمانده مین..این بچه ی کیه؟
یونگی : اوم این...دو زوج از مجیک..سربازن ماموریت داشتن کسی نمیخواست بچشونو نگه داره...
ات : هوم..چه ظالمانه...
پیش فرمانده مین نشستم..چهره بچه خیلی ناز بود...با لبخند به فرمانده مین نگاه میکنه...حس امنیت داری نه کوچولو...حالا که میبینم...انگار نوزاد ها هم با اولین نگاه میدونن فرمانده مین فرد قابل اعتماد و مهربونیه...اینو از چهرش هم میشه دید...
جین : نابود کردن سولار عواقب داره...تازه اون تو قلمرو میلی نیس
ات : هوم؟
جین : اونجا نقطه ایه که شاه میلی مرده...باید راه سختی رو طی کنی...هیچکس نتونسته از خط ممنوعه بره بیرون...قبل اینکه برسن میمیرن...با موجودات عجیب الخلقه مواجه میشن که تا حالا به چشم ندیدی..
ات : هر چی باشه...من از خط ممنوعه میرم بیرون واسم مهم نیس بمیرم یا زنده بمونم...ولی حالا حالا قرار نیس برم...سخت تر کار میکنم و تمرین میکنم...از فرمانده کیم نامجون کمک میگیرم..از فرمانده مین..از شما یا از برادرام...4 روز هم بیشتر نمونده که راه بیوفتیم سمت قلمرو سامونر که اژدهامو بگیرم...کارم اسون تر میشه.
جین : تو دیوونه ای
ات : حالا با اجازه من میرم شروع به کار کنم
*جین*
از حالا میخواد شروع کنه؟ جدا از زخمش..اون هنوز سرپا ایستاده. هیچ نشونه ای از ترسش تو چهرش پیدا نیس...این دختر واقعا فوقالعادس
جیهوپ : فک کرده میزارم تنها بره اونجا...
ات : اوم راستی یه سوال داشتم
جین : هوم..بفرما؟
ات : اسم برادر فرمانده مین چیه؟
جین :*لبخند* چرا از خود فرمانده مین نمیپرسی؟
ات : فکر خوبیه *لبخند*
*ات*
رفتم دنبال فرمانده مین بگردم...حس سرحالی دارم...انگار قراره یه ماموریت دیگ ای انجام بدم...به زودی...خیلی زود..همه غذاهایی که خوردم باعث انرژیم شد..فرمانده مین رو دیدم...خواستم برم سمتش..دیدم دستش یه نوزاده و داره باش میخنده...با دیدن حال الانش...و به یاد موندن خاطرات خواهر برادرش قلبمو به درد میاره...رفتم پیشش
ات : فرمانده مین..این بچه ی کیه؟
یونگی : اوم این...دو زوج از مجیک..سربازن ماموریت داشتن کسی نمیخواست بچشونو نگه داره...
ات : هوم..چه ظالمانه...
پیش فرمانده مین نشستم..چهره بچه خیلی ناز بود...با لبخند به فرمانده مین نگاه میکنه...حس امنیت داری نه کوچولو...حالا که میبینم...انگار نوزاد ها هم با اولین نگاه میدونن فرمانده مین فرد قابل اعتماد و مهربونیه...اینو از چهرش هم میشه دید...
۷۸.۴k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.