p:⁴³
با یه چشم بهم زدن ساعت ۱:۳۹ دقه شد...رفتم طبقه پایین همه بچه ها تقریبا نشسته بودن پایین و کل مهمونا رفته بودن...جونگ کوک توی فکر بود و یونجی داشت گریه میکرد ...باز این شروع به ابغوره گرفتن کرد ...جین با یه لیوان اب رفت سمتشو ...هیونم گرفته وایستاده بود ...نگام ک رفت روی تهیونگ حالم عوض شد ...اون همه شجاعتم تبدیل شد به دلهره...سرشو بین دستاش گرفته بود و روی کناپه نشسته بود...با اومدنم یونجی لیوان اب روی میز گذاشت و اسمم و صدا کرد...ک تقریبا همه برگشتن سمتم ولی تهیونگ هیچ تکونی نخورد...خیلی اروم رفتم نشستم روی مبل تک نفره ...و با سکوت به میز خیره شدم ...فقط منتظر بودم این چند دقه ام تموم بشه ...با تکون دست هیون از فکر اومدم بیرون .. نگاهی به جای خالی تهیونگ کردم و بعدم از جام بلند شدم ...شنودی ک توی دست هیون بود و خودم از دستش برداشت و رفتم سمت بچه ها ...
کوک:ا/ت....نیاز نیست این کار و بکنی
نگاهی بهش کردم و گفتم:چرا هست...
قرارشون دقیق دوتا کوچه پایین تر بود ...نمیدونم چطور نترسیدن و همین اطراف قرار گذاشتن !
قرار بود هیون ببرتم اونجا و از دور مراقب باشه..تهدید کرده بودن با دنبال کردنمون جونم به خطر میوفته ..برا همین نمیتونستن تعقیبم کنن...رفتم پیش یونجی و بهش نگاه کردم ..هنوز اشک توی چشماش بود ...یه لبخند مهربون زدم بهش و گفتم :نگاش کن ...باز تمساح شد و داره اشک میریزه ...
یه لبخند غمگین زد و چیزی نگفت ک منم خندم رنگ غم گرفت
ا/ت:اگع اتفاقی برای من افتاد ...قول بده بهترین خاله واسه بچم میشی ...
با این حرفم قطره های اشکش پی در پی افتاد زمین ولی بازم چیزی نگفت انگار از دستم ناراحت بود ...
بی حرف گونش و بوس کردم و ازش جدا شدم....
یه ربعی میشده توی همون خیابون تنها منتظر بودم ...ک با وایستادن یه ماشین مشکی جلو نگام رفت روش و گلوم خشک شد..درش اروم باز شد...یه صدای عجیب و گرفته گفت:خانم ا/ت...
فقط تونستم سرم و تکون بدم ک اروم دستش و گرفت جلوم...با تردید دستشو گرفتم و وارد ماشین شدم ...با قرار گرفتن یه پارچه سیاه کل مسیر و سیاهی دیدم ...وقتی ماشین وایستاد همون مرد بازوم و گرفت و هولم داد بیرون...کشیدم به یع سمت و حس کردم وارد یه خونه یا یه اتاقی شدم ...اون مرد هولم داد وسط و منم همونجا موندم..
باصدای اشنای یه خانمی مرده پارچه سیاه و از روی صورتم برداشت ...عجیب نبود اگه اون لحظه مادر تهیونگ و دیدم...
یه لبخند عادی زد و گفت:خوش اومدی...فکرشم نمیکرد انقدر دختر با دل و جراتی باشی ک خودت با پای خودت بیای اینجا...
با نفرت بهش خیره شدم هنوز نمیدونم دلیل اینجا اومدنم چیو و تا نفهمم چیزی نمیگم ..ولی این شنود ...اینو کجا بزارم ؟...
مادر تهیونگ:سکوتت اصلا اینجا جایز نیست ...ولی خب برای منم فرق چندانی نداره خانم ا/ت..
میدونستم اگه چیزی نگم تا خود صبح تفره میر و دلیل اصلی اینجا بودن منو نمیگه...برای همین با حرص گفتم:من و برای چی اینجا اوردی...
مادر تهیونگ:بالاخره زبونت کار افتاد ؟!
یه خنده الکی کرد و گفت:شاید اگه بدونی واسه چی اینجایی ...درکش برات سخت باشه...
کوک:ا/ت....نیاز نیست این کار و بکنی
نگاهی بهش کردم و گفتم:چرا هست...
قرارشون دقیق دوتا کوچه پایین تر بود ...نمیدونم چطور نترسیدن و همین اطراف قرار گذاشتن !
قرار بود هیون ببرتم اونجا و از دور مراقب باشه..تهدید کرده بودن با دنبال کردنمون جونم به خطر میوفته ..برا همین نمیتونستن تعقیبم کنن...رفتم پیش یونجی و بهش نگاه کردم ..هنوز اشک توی چشماش بود ...یه لبخند مهربون زدم بهش و گفتم :نگاش کن ...باز تمساح شد و داره اشک میریزه ...
یه لبخند غمگین زد و چیزی نگفت ک منم خندم رنگ غم گرفت
ا/ت:اگع اتفاقی برای من افتاد ...قول بده بهترین خاله واسه بچم میشی ...
با این حرفم قطره های اشکش پی در پی افتاد زمین ولی بازم چیزی نگفت انگار از دستم ناراحت بود ...
بی حرف گونش و بوس کردم و ازش جدا شدم....
یه ربعی میشده توی همون خیابون تنها منتظر بودم ...ک با وایستادن یه ماشین مشکی جلو نگام رفت روش و گلوم خشک شد..درش اروم باز شد...یه صدای عجیب و گرفته گفت:خانم ا/ت...
فقط تونستم سرم و تکون بدم ک اروم دستش و گرفت جلوم...با تردید دستشو گرفتم و وارد ماشین شدم ...با قرار گرفتن یه پارچه سیاه کل مسیر و سیاهی دیدم ...وقتی ماشین وایستاد همون مرد بازوم و گرفت و هولم داد بیرون...کشیدم به یع سمت و حس کردم وارد یه خونه یا یه اتاقی شدم ...اون مرد هولم داد وسط و منم همونجا موندم..
باصدای اشنای یه خانمی مرده پارچه سیاه و از روی صورتم برداشت ...عجیب نبود اگه اون لحظه مادر تهیونگ و دیدم...
یه لبخند عادی زد و گفت:خوش اومدی...فکرشم نمیکرد انقدر دختر با دل و جراتی باشی ک خودت با پای خودت بیای اینجا...
با نفرت بهش خیره شدم هنوز نمیدونم دلیل اینجا اومدنم چیو و تا نفهمم چیزی نمیگم ..ولی این شنود ...اینو کجا بزارم ؟...
مادر تهیونگ:سکوتت اصلا اینجا جایز نیست ...ولی خب برای منم فرق چندانی نداره خانم ا/ت..
میدونستم اگه چیزی نگم تا خود صبح تفره میر و دلیل اصلی اینجا بودن منو نمیگه...برای همین با حرص گفتم:من و برای چی اینجا اوردی...
مادر تهیونگ:بالاخره زبونت کار افتاد ؟!
یه خنده الکی کرد و گفت:شاید اگه بدونی واسه چی اینجایی ...درکش برات سخت باشه...
۱۶۳.۸k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.