p:⁴²
بدنمه....اونم با کمال میل بهش میدم...
لب باز کردم و با بغض ته گلوم گفت:اگه.....اگه این کارو... کنم....بچه ام ....زنده میمونه ...
با گرمی رد اشک متوجه افتادن یه قطره اشک مزاحم شدم ...اما سریع پاکش کردم ...ولی دیر بود هم تهیونگ هم هیون متوجه اش شدن...میدونستم الان تهیونگ از تعجب زیاد حالت نگاش عوض شده ولی سعی میکردم توی چشماش نگاه نکنم...تا از حالت نگاش از تصمیمی ک گرفتم پشیمون نشم...هیونم انگار ک بدجور شکه شده باشه ....کلافه دستی روی چشماش کشید و چیزی نگفت ..اونا نیومدنمو با مرگ این بچه تهدید کردن ...اگه....اگه برم ...کاری باهاش ندارن و بچه سالم میمونه اما باز با تردید حرفمو تکرار کردم:...اگه برم پیششون....این بچه سالم میمونه یا ن
هیون:میمونهههه....میمونه....ولی ن ....اشتباه از من بود ...نمیخواد این کار و انجام بدی...ممکنه کشته بشی
ا/ت:انجامش میدم....
هیون:گفتم نمیخواد...
ا/ت:چرا میخواد .... اگه این تنها کاری باشه ک میتونم برای جون بچه ام انجام بدم میدم....توهم نمیتونی جلومو بگیری
هیون با عصبانیتی ک تاحالا ازش ندیده بودم گفت: واسه زنده موندن بچت باید زنده بمونی عقل کل...
بغضم داشت خفه ام میکرد ولی کم نیوردم
ا/ت:این جنین هنوز اونقدری بزرگ نشده ک به هر ضربه و چیزی حساس باشه...علمم اونقدری پیشرفت کرده ک با مرگ من بتونن این بچه رو نجات بدن...
تهیونگ :میفهمی داری چی میگی...
دوروغ چرا با دادی ک زد لرز افتاد تو جونم ...اما نمیخواستم ضعفمو نشون بدم
بدون نگاه کردن بهش سرم و تکون دادم ک چند قطره اشک از چشمم ریخت پایین..نمیخواستم بدونه کم اوردم محکم گفتم:اره
تهیونگ:احمق جونت تو خطر میوفته اصلا عقل داریییی
بدونه اینکه بفهمه بغض کردم و دستام میلرزن داد میزد هیون سعی داشت تهیونک و کنترل کنه....
من خیلی وقت بود با زندگی ک داشتم کنار اومده بودم ..انقد زندگی بهم بد کرده بود ک حتی از مرگم نمیترسیدم .... اینبار سرم و اوردم بالا و تو چشماش خیره شدم ...سعی کردم سرد ترین نگاهم و بهش بدم ...چشماش از عصبانیت قرمز بود ...این عصبانیت واسه این بود ک میخواستم جون بچشو بخطر بندازم ...ولی نمیدونست ک من خودم واسه جون همین بچه میخوام قربونی کنم....اگه نرم چه بخوام چه نخوام این بچه رو میکشن ..حتی از حرفاشونم نمیتونن سر در بیارن و خیلی راحت با یه حمله میتونن تهیونگ و بکشن....نمیگم از اینکه اتفاقی واسش بیوفته ناراحت نمیشم ن ...به خودمم نمیتونم دورغ بگم اگه بلایی سرش بیاد ...نمیتونم زندگیکنم!....
چشماش از فشاری ک روش بود قرمز بود و نمیخواستم ازش بترسم چون .. اگه میترسیدم باید از حرفش اطاعت میکردم و نمیرفتم ...فقط اروم گفتم:برای حال کسی ک جونش واست ارزش نداره نگران نشو...
بعدم رو به هیون گفتم: کی باید برم... مکثش طولانی شد ک دوباره پرسیدم :گفتم کی باید برم؟
با صدای گرفته گفت:ساعت ۲ شب
خیلی خب گفتم و رفتم سمت حموم ...بعد یه دوش ده دقه ای و کلی فکر کردن امدم بیرون اما هیچ کدومشون نبودن ...رفتم سمت کمد و یه شلوار مشکی و یه تیشرت مشکی از کمد تهیونگ پوشیدم رفتم جلوی اینه موهامو شونه کردم محکم دوم اسبی بالای سرم بستمشون ...حوصله خشک کردنشون و نداشتم ...رفتم روی تخت ..ساعت ۱۲ شب بود ...دو ساعت دیگ ...دلم میخواست این دوساعت و با این بچه حرف بزنم...شاید با خودم میخوام حرف بزنم و این بچه رو بهونه میکنم!....
لب باز کردم و با بغض ته گلوم گفت:اگه.....اگه این کارو... کنم....بچه ام ....زنده میمونه ...
با گرمی رد اشک متوجه افتادن یه قطره اشک مزاحم شدم ...اما سریع پاکش کردم ...ولی دیر بود هم تهیونگ هم هیون متوجه اش شدن...میدونستم الان تهیونگ از تعجب زیاد حالت نگاش عوض شده ولی سعی میکردم توی چشماش نگاه نکنم...تا از حالت نگاش از تصمیمی ک گرفتم پشیمون نشم...هیونم انگار ک بدجور شکه شده باشه ....کلافه دستی روی چشماش کشید و چیزی نگفت ..اونا نیومدنمو با مرگ این بچه تهدید کردن ...اگه....اگه برم ...کاری باهاش ندارن و بچه سالم میمونه اما باز با تردید حرفمو تکرار کردم:...اگه برم پیششون....این بچه سالم میمونه یا ن
هیون:میمونهههه....میمونه....ولی ن ....اشتباه از من بود ...نمیخواد این کار و انجام بدی...ممکنه کشته بشی
ا/ت:انجامش میدم....
هیون:گفتم نمیخواد...
ا/ت:چرا میخواد .... اگه این تنها کاری باشه ک میتونم برای جون بچه ام انجام بدم میدم....توهم نمیتونی جلومو بگیری
هیون با عصبانیتی ک تاحالا ازش ندیده بودم گفت: واسه زنده موندن بچت باید زنده بمونی عقل کل...
بغضم داشت خفه ام میکرد ولی کم نیوردم
ا/ت:این جنین هنوز اونقدری بزرگ نشده ک به هر ضربه و چیزی حساس باشه...علمم اونقدری پیشرفت کرده ک با مرگ من بتونن این بچه رو نجات بدن...
تهیونگ :میفهمی داری چی میگی...
دوروغ چرا با دادی ک زد لرز افتاد تو جونم ...اما نمیخواستم ضعفمو نشون بدم
بدون نگاه کردن بهش سرم و تکون دادم ک چند قطره اشک از چشمم ریخت پایین..نمیخواستم بدونه کم اوردم محکم گفتم:اره
تهیونگ:احمق جونت تو خطر میوفته اصلا عقل داریییی
بدونه اینکه بفهمه بغض کردم و دستام میلرزن داد میزد هیون سعی داشت تهیونک و کنترل کنه....
من خیلی وقت بود با زندگی ک داشتم کنار اومده بودم ..انقد زندگی بهم بد کرده بود ک حتی از مرگم نمیترسیدم .... اینبار سرم و اوردم بالا و تو چشماش خیره شدم ...سعی کردم سرد ترین نگاهم و بهش بدم ...چشماش از عصبانیت قرمز بود ...این عصبانیت واسه این بود ک میخواستم جون بچشو بخطر بندازم ...ولی نمیدونست ک من خودم واسه جون همین بچه میخوام قربونی کنم....اگه نرم چه بخوام چه نخوام این بچه رو میکشن ..حتی از حرفاشونم نمیتونن سر در بیارن و خیلی راحت با یه حمله میتونن تهیونگ و بکشن....نمیگم از اینکه اتفاقی واسش بیوفته ناراحت نمیشم ن ...به خودمم نمیتونم دورغ بگم اگه بلایی سرش بیاد ...نمیتونم زندگیکنم!....
چشماش از فشاری ک روش بود قرمز بود و نمیخواستم ازش بترسم چون .. اگه میترسیدم باید از حرفش اطاعت میکردم و نمیرفتم ...فقط اروم گفتم:برای حال کسی ک جونش واست ارزش نداره نگران نشو...
بعدم رو به هیون گفتم: کی باید برم... مکثش طولانی شد ک دوباره پرسیدم :گفتم کی باید برم؟
با صدای گرفته گفت:ساعت ۲ شب
خیلی خب گفتم و رفتم سمت حموم ...بعد یه دوش ده دقه ای و کلی فکر کردن امدم بیرون اما هیچ کدومشون نبودن ...رفتم سمت کمد و یه شلوار مشکی و یه تیشرت مشکی از کمد تهیونگ پوشیدم رفتم جلوی اینه موهامو شونه کردم محکم دوم اسبی بالای سرم بستمشون ...حوصله خشک کردنشون و نداشتم ...رفتم روی تخت ..ساعت ۱۲ شب بود ...دو ساعت دیگ ...دلم میخواست این دوساعت و با این بچه حرف بزنم...شاید با خودم میخوام حرف بزنم و این بچه رو بهونه میکنم!....
۱۷۲.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.