پارت30
پارت30
پروژه هارو تحویل دادیم استاد گفت که هفته بعد مشخص میشه ماله کدوم گروه بهترین بوده...
شخص سوم
بلاخره پیداشون کردم دقیقا 22سال از اون زمانی که از پشته پنجره شاهده مرگه مادرم بودم میگذره من فقط 8سالم بود مادرم جلوی چشمم چاقو خورد و نتونستم کاری کنم مادرم جلوی چششم زیره اواره اون قصره لعنتی موند و من توسنه 8سالگی بی کس و تنها شدم همونجاقسم خوردم تک تکشون رو نابود کنم و الان وقتشه که تاوان پس بدن تاوانه نابود شدنه زندگیمو پس میدن...
سامیار
از خنده داشتم ریسه میرفتم دختره جلو چشمم افتاد تو جوب 🤣تا تو باشی جلو من عشوه نیای چند روزیه یه دختره هی سعی میکنه تو دانشگاه خودشو بهم نزدیک کنه و هی برام عشوه خرکی میاد الانم که با کله رفت تو جوب 🤣از خنده نمیتونستم نفس بکشم این وسط هم شاهده نگاه های عجیب و غریبه آرنیکا بودم تصمیم گرفتم امشب باز برم اذیتش کنم اما یکم هیجانشو بیشتر میکنم 😈😁خسته و کوفته رسیدم خونه از وقتی برگشتیم سهیلا مریضه نیومده دانشگاه رفتم یه سر بهش زدم بزنم
چطوری خواهره گرامی هنوز اب دماغه اویزونهد🤣گفت مرررض سامی خیلی بیشعوری گفتم بیشعور خودتی اون محمد جونت یهو خجالت کشید و گفت عه داداش گفتم والا 😂...
بعده اذیت کردنه سهیلا باهم رفتیم سره میز شام حسابی دلی از عذا در اوردم انقدر خوردم که نزدیک بود بترکم مامانمم هی میگفت بخور جون بگیری 😂برگشتم به اتاقم میخواستم برم پیشه ارنیکا و اذیتش کنم اما یه حسه بدی داشتم مثله دلشوره رفتم لبه پنجره و پریدم و مستقیم رفتم سمته پنجره ارنیکا اما با چیزی که دیدم خشکم زد یه موجوده بزرگ سیاه رنگی اونو چسبونده بود به دیوار و گلوشو فشار میداد ناخون هاش فرو رفته بود تو کردنش سریع از پنجره رفتم داخل و خواستم اون موجود رو ازش جدا کنم که نشد اما اون وقتی وجوده منو حس کرد برگشت طرفم صورتش به قدی وحشتناک بود یه لحظه هنگ کردم اونو رها کرد که ارنیکا بیهوش رو زمین افتاد و برگشت طرفم و گفت به به خپش اومدی میدونستم اگه به این دختره اسیب بزنم پیدات میشه گفتم تو کی هستی حرقم تموم نشده بود که طرض وحشتناکی بهم حمله کرد و با تکون دادنه دستاش کوبیده شدم به زمین احساس کردم تمومه استخونام خورد شد خدای من این چی از جونم میخواد به سختی بلند شدم که داد زد مامانت باید تاوان پس بده زندگیشو ازش میگیرم اومد تو صورتم داد زد میفهمی مغزم دیگه داشت ارور میداد این مامانه منو ذز کجا میشناسه بلند شدم و با چیزه جدیدی که از بابا یاد گرفته بودم جلوش ایستادم دستمو به حالته ضربدری جلوم کردم و اروم تکون دادم و یهو باز کردم که یه نیروی از دستام خارج شد و خورد بهش اما تکون نخورد (کپی ممنوع)
پروژه هارو تحویل دادیم استاد گفت که هفته بعد مشخص میشه ماله کدوم گروه بهترین بوده...
شخص سوم
بلاخره پیداشون کردم دقیقا 22سال از اون زمانی که از پشته پنجره شاهده مرگه مادرم بودم میگذره من فقط 8سالم بود مادرم جلوی چشمم چاقو خورد و نتونستم کاری کنم مادرم جلوی چششم زیره اواره اون قصره لعنتی موند و من توسنه 8سالگی بی کس و تنها شدم همونجاقسم خوردم تک تکشون رو نابود کنم و الان وقتشه که تاوان پس بدن تاوانه نابود شدنه زندگیمو پس میدن...
سامیار
از خنده داشتم ریسه میرفتم دختره جلو چشمم افتاد تو جوب 🤣تا تو باشی جلو من عشوه نیای چند روزیه یه دختره هی سعی میکنه تو دانشگاه خودشو بهم نزدیک کنه و هی برام عشوه خرکی میاد الانم که با کله رفت تو جوب 🤣از خنده نمیتونستم نفس بکشم این وسط هم شاهده نگاه های عجیب و غریبه آرنیکا بودم تصمیم گرفتم امشب باز برم اذیتش کنم اما یکم هیجانشو بیشتر میکنم 😈😁خسته و کوفته رسیدم خونه از وقتی برگشتیم سهیلا مریضه نیومده دانشگاه رفتم یه سر بهش زدم بزنم
چطوری خواهره گرامی هنوز اب دماغه اویزونهد🤣گفت مرررض سامی خیلی بیشعوری گفتم بیشعور خودتی اون محمد جونت یهو خجالت کشید و گفت عه داداش گفتم والا 😂...
بعده اذیت کردنه سهیلا باهم رفتیم سره میز شام حسابی دلی از عذا در اوردم انقدر خوردم که نزدیک بود بترکم مامانمم هی میگفت بخور جون بگیری 😂برگشتم به اتاقم میخواستم برم پیشه ارنیکا و اذیتش کنم اما یه حسه بدی داشتم مثله دلشوره رفتم لبه پنجره و پریدم و مستقیم رفتم سمته پنجره ارنیکا اما با چیزی که دیدم خشکم زد یه موجوده بزرگ سیاه رنگی اونو چسبونده بود به دیوار و گلوشو فشار میداد ناخون هاش فرو رفته بود تو کردنش سریع از پنجره رفتم داخل و خواستم اون موجود رو ازش جدا کنم که نشد اما اون وقتی وجوده منو حس کرد برگشت طرفم صورتش به قدی وحشتناک بود یه لحظه هنگ کردم اونو رها کرد که ارنیکا بیهوش رو زمین افتاد و برگشت طرفم و گفت به به خپش اومدی میدونستم اگه به این دختره اسیب بزنم پیدات میشه گفتم تو کی هستی حرقم تموم نشده بود که طرض وحشتناکی بهم حمله کرد و با تکون دادنه دستاش کوبیده شدم به زمین احساس کردم تمومه استخونام خورد شد خدای من این چی از جونم میخواد به سختی بلند شدم که داد زد مامانت باید تاوان پس بده زندگیشو ازش میگیرم اومد تو صورتم داد زد میفهمی مغزم دیگه داشت ارور میداد این مامانه منو ذز کجا میشناسه بلند شدم و با چیزه جدیدی که از بابا یاد گرفته بودم جلوش ایستادم دستمو به حالته ضربدری جلوم کردم و اروم تکون دادم و یهو باز کردم که یه نیروی از دستام خارج شد و خورد بهش اما تکون نخورد (کپی ممنوع)
۹.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.