پارت -32-
پارت -32-
لحظه اخر سامیارو دیدم که از پنجره اومد داخل و با فشاره دسته اون موجود جلو چشمم کامل سیاهی رفت دستمو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به جیغ زدن وگریه کردن لعنتی ولم کن گلوم درد میکرد به حدی که نمیتونستم ابه دهنمو قورت بدم کله شبو کابوس دیدم تمومه تنم زخمی بود... پرستارا اومدن داخل اتاق و تنها چیزی که احساس کردم سوزشه سوزن توی دستم بود و بعدش....
سامیار
بعد از حرفای بابا و پانسمان کردنه زخمام امروز قراره برم یه سر به آرنیکا بزنم و بعدش برم به اونجای که بابام گفت تا تمیرن هارو شروع کنیم وگرنه اون موجود بد جوری به خانوادم اسیب میزنه اما نمیدونم چرا رفته بود سراغه آرنیکا اخه اون چه ربطی ب من داره؟
رسیدم دره بیمارستان و ماشینو پارک کردم و رفتم داخل یکی از پرستارا گفت که دیروز بعده به هوش اومدن حمله عصبی بهش دست داده رفتم پشته پنجره اتاقش دیدمش چقدر معصوم خوابیده بود این طفلکی گناهی نداشته البته هیچکدوممون گناهی نداشتیم... رسیدم به اونجای که بابام گفته بود وسط یه جنگل بود اما اون قسمت هیچ درختی نبود فقط دورش درخت بود چه جای عجیبیه اینجا چند دقیقه بعد بابام اومد درسته پیر شده و نزدیکه 50سالشه اما هنوز همون جذابیته قبلشو حفظ کرده حق میدم به مامانم که عاشقش بشه... گفتم اینجا میخوایم تمرینکنیم یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت اره یادش بخیر با پدر بزرگت منم برا اولین بار اینجا تمرین کردم و به نیرو هام پی بردم...
برگشتم خونه هم خوشحال بودم هم خسته این نیرو ها عجیب انرژی ادمو میگیره اما خیلی کیف میده ولی هنوز ذهن خوانی رو یادم نداده رفتم سمته اتاقه سهیلا که دیدم یه صدا های از اتاقش میاد انگار داره با تلفن حرف میزنه (منم دوست دارم. چشم. فردا؟ خودت میای دنبالم؟ باشه) یهو رفتم تو که گوشی از دستش افتاد گوشیو برداشتم طرف میگفت چی شد عشقم کجا رفتی گفتم اینجاس یهو هول شد گفت عه سامیار جان توی خوبی داداش چخبرا با حالته عصبی گفتم اره منم توکه میخواستی احواله منو بپرسی چرا به خواهرم زنگ زدی ها گفت داداش برات توضیح میدم بخدا من قصدم مزاحمت نیست پریدم تو حرفش و گفتم تو غلط کردی اصلا قصد داشته باشی سکوت کرد گفتم ببین اگه خواهرمو میخوای مثله یه مرد بیا جلو نه اینجوری پشته تلفن وعده های سره خرمن بده افتادددد بعد گپشیو قطع کردم و برگشتم دیدم دیدم سهیلا گوشه تختش مچاله شده گفت داداش غلط کردم مگه من چیکار کردم که اینجوری ازم ترسیده گفتم بیا اینجا ببینم اروم بی صدا اومد جلوم پیشونیشو بوسیدم و گفتم خواهره گلم من تاحالا شده به تو از گل نازک تر بگم از من نترس کاریت ندارم خوشگلم فقط میخوام اون مرتیکه قدرتو بدونه اذیتت نکنه فکر نکنه بی کسو کاری فهمیدی یهو بغلم کرد
لحظه اخر سامیارو دیدم که از پنجره اومد داخل و با فشاره دسته اون موجود جلو چشمم کامل سیاهی رفت دستمو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به جیغ زدن وگریه کردن لعنتی ولم کن گلوم درد میکرد به حدی که نمیتونستم ابه دهنمو قورت بدم کله شبو کابوس دیدم تمومه تنم زخمی بود... پرستارا اومدن داخل اتاق و تنها چیزی که احساس کردم سوزشه سوزن توی دستم بود و بعدش....
سامیار
بعد از حرفای بابا و پانسمان کردنه زخمام امروز قراره برم یه سر به آرنیکا بزنم و بعدش برم به اونجای که بابام گفت تا تمیرن هارو شروع کنیم وگرنه اون موجود بد جوری به خانوادم اسیب میزنه اما نمیدونم چرا رفته بود سراغه آرنیکا اخه اون چه ربطی ب من داره؟
رسیدم دره بیمارستان و ماشینو پارک کردم و رفتم داخل یکی از پرستارا گفت که دیروز بعده به هوش اومدن حمله عصبی بهش دست داده رفتم پشته پنجره اتاقش دیدمش چقدر معصوم خوابیده بود این طفلکی گناهی نداشته البته هیچکدوممون گناهی نداشتیم... رسیدم به اونجای که بابام گفته بود وسط یه جنگل بود اما اون قسمت هیچ درختی نبود فقط دورش درخت بود چه جای عجیبیه اینجا چند دقیقه بعد بابام اومد درسته پیر شده و نزدیکه 50سالشه اما هنوز همون جذابیته قبلشو حفظ کرده حق میدم به مامانم که عاشقش بشه... گفتم اینجا میخوایم تمرینکنیم یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت اره یادش بخیر با پدر بزرگت منم برا اولین بار اینجا تمرین کردم و به نیرو هام پی بردم...
برگشتم خونه هم خوشحال بودم هم خسته این نیرو ها عجیب انرژی ادمو میگیره اما خیلی کیف میده ولی هنوز ذهن خوانی رو یادم نداده رفتم سمته اتاقه سهیلا که دیدم یه صدا های از اتاقش میاد انگار داره با تلفن حرف میزنه (منم دوست دارم. چشم. فردا؟ خودت میای دنبالم؟ باشه) یهو رفتم تو که گوشی از دستش افتاد گوشیو برداشتم طرف میگفت چی شد عشقم کجا رفتی گفتم اینجاس یهو هول شد گفت عه سامیار جان توی خوبی داداش چخبرا با حالته عصبی گفتم اره منم توکه میخواستی احواله منو بپرسی چرا به خواهرم زنگ زدی ها گفت داداش برات توضیح میدم بخدا من قصدم مزاحمت نیست پریدم تو حرفش و گفتم تو غلط کردی اصلا قصد داشته باشی سکوت کرد گفتم ببین اگه خواهرمو میخوای مثله یه مرد بیا جلو نه اینجوری پشته تلفن وعده های سره خرمن بده افتادددد بعد گپشیو قطع کردم و برگشتم دیدم دیدم سهیلا گوشه تختش مچاله شده گفت داداش غلط کردم مگه من چیکار کردم که اینجوری ازم ترسیده گفتم بیا اینجا ببینم اروم بی صدا اومد جلوم پیشونیشو بوسیدم و گفتم خواهره گلم من تاحالا شده به تو از گل نازک تر بگم از من نترس کاریت ندارم خوشگلم فقط میخوام اون مرتیکه قدرتو بدونه اذیتت نکنه فکر نکنه بی کسو کاری فهمیدی یهو بغلم کرد
۹.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.