پارت 31
پارت 31
اومد رو زمین و بال هاشو بست اما رو زمین کشیده میشد اومد سمتم یهو با مشت زد تو صورتم که گوشه لبم پاره شد منم همون کارو کردم که دستم ازش زد شد شروع کرد به بلند خندیدن و گفت اخه کوچولو تو چجوری میخوای در برابره من از خودت دفاع کنی و دوباره خندید عصبی شده بودم چشمامو بستم که نمیدونم چی شد حس کردم نیروی عجیبی از بدنم خارج شد و صدای داد زدن هاش وکه میگفته نهههه رو شنیدم چشمامو باز کردم نبود چی شد یعنی... اما اللن وقته فکر کردن نبود سریع رفتم سمت انیکا رو زمین افتاده بود و غرقه خون شده بود من موندم کسی این همه سرو صدا رو نشنید؟ ارنیکارو بلند کردم و از پنجره پریدم پایین تمومه تنم زخمی بود و درد داشتم اما ارنیکا حالش خیلی بد بود رسیدم دم بیمارستان اروم فرود اومدم و بقیه راه رو دویدم این دختر چقدر سبک بود... هر کس تو بیمارستان بود با تعجب نگاهم میکرد اما برام محم نبود خدا کنه انیکا چیزیش نشه... دم در اتاق نشستم الان دوساعته اینجام و خبری نشده همش پرستارا میان میگن اقا شما به رسیدگی نیاز دارین اما من جوابشونو نمیدم فقط میخوام بدونم ارنیکا حالش خوبه یهو دره اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون با سرعت خودمو بهش رسوندم اقای دکتر حالش خوبه؟ با یه ارامشه خاصی گفت جوون نترس حالش خوبه اما خودت خیلی داغونی مطمعینی تصادف بوده؟ چی میگفتم؟ اصلا اگه میگفتم باورشون میشد؟ بیخیال گفتم بله تصادف بوده... وقتی فهمیدم حالش خوبه خیالم راحت شد و از بیمارستان خارج شدم و رفتم به سمت خونه از پنجره که رفتم داخل دیدم بابام رو تختم نشسته با دیدنه من اومد سمتم و گفت خدا لعنتش کنه میدونستم یه روزی میاد سراغت اما اون تمومه ماجرا رو نمیدونه اون زمان بچه بود... من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم گفتم بابا یه جوری بگو منم بفهمم... وقتی حرفاش تموم شد فهمیدم که اون جنی که امشب این بلا هارو سرمون اورد بچه همون خانومیه که مادرم برا حفاظت از پدرم بهش چاقو زده اون شاهده مرگه مادرش بوده گفتم بابا حالا چیکار کنیم اون گفت که نابودمون میکنه من باید چیکار کنم گفت اولین کاری که باید بکنی اینه که بتونی در مقابلش وایسی و تما تمومه قدرت هاتو به دست نیاری نمیتونی این کارو بکنی...
آرنیکا
چشمامو که باز کردم تو یه اتاق تنها بودم یهو تمومه اتفاقات دیشب مثله فیلم از جلو چشمم رد شد رفتنه مامان بابام و یهو ظاهر شده اون موجوده چندش اوره وحشتناک و... منو کوبید به دیوار و ناخون هاشو تو گلوم فرو کرد حتی نمیتونستم نفس بکشم لحظه اخر سامیارو دیدم که از پنجره اومد داخل و با فشاره دسته اون موجود جلو چشمم کامل سیاهی رفت دستمو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به جیغ زدن وگریه کردن لعنتی ولم کن گلوم درد میکرد به حدی که نمیتونستم نفس بکشم
اومد رو زمین و بال هاشو بست اما رو زمین کشیده میشد اومد سمتم یهو با مشت زد تو صورتم که گوشه لبم پاره شد منم همون کارو کردم که دستم ازش زد شد شروع کرد به بلند خندیدن و گفت اخه کوچولو تو چجوری میخوای در برابره من از خودت دفاع کنی و دوباره خندید عصبی شده بودم چشمامو بستم که نمیدونم چی شد حس کردم نیروی عجیبی از بدنم خارج شد و صدای داد زدن هاش وکه میگفته نهههه رو شنیدم چشمامو باز کردم نبود چی شد یعنی... اما اللن وقته فکر کردن نبود سریع رفتم سمت انیکا رو زمین افتاده بود و غرقه خون شده بود من موندم کسی این همه سرو صدا رو نشنید؟ ارنیکارو بلند کردم و از پنجره پریدم پایین تمومه تنم زخمی بود و درد داشتم اما ارنیکا حالش خیلی بد بود رسیدم دم بیمارستان اروم فرود اومدم و بقیه راه رو دویدم این دختر چقدر سبک بود... هر کس تو بیمارستان بود با تعجب نگاهم میکرد اما برام محم نبود خدا کنه انیکا چیزیش نشه... دم در اتاق نشستم الان دوساعته اینجام و خبری نشده همش پرستارا میان میگن اقا شما به رسیدگی نیاز دارین اما من جوابشونو نمیدم فقط میخوام بدونم ارنیکا حالش خوبه یهو دره اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون با سرعت خودمو بهش رسوندم اقای دکتر حالش خوبه؟ با یه ارامشه خاصی گفت جوون نترس حالش خوبه اما خودت خیلی داغونی مطمعینی تصادف بوده؟ چی میگفتم؟ اصلا اگه میگفتم باورشون میشد؟ بیخیال گفتم بله تصادف بوده... وقتی فهمیدم حالش خوبه خیالم راحت شد و از بیمارستان خارج شدم و رفتم به سمت خونه از پنجره که رفتم داخل دیدم بابام رو تختم نشسته با دیدنه من اومد سمتم و گفت خدا لعنتش کنه میدونستم یه روزی میاد سراغت اما اون تمومه ماجرا رو نمیدونه اون زمان بچه بود... من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم گفتم بابا یه جوری بگو منم بفهمم... وقتی حرفاش تموم شد فهمیدم که اون جنی که امشب این بلا هارو سرمون اورد بچه همون خانومیه که مادرم برا حفاظت از پدرم بهش چاقو زده اون شاهده مرگه مادرش بوده گفتم بابا حالا چیکار کنیم اون گفت که نابودمون میکنه من باید چیکار کنم گفت اولین کاری که باید بکنی اینه که بتونی در مقابلش وایسی و تما تمومه قدرت هاتو به دست نیاری نمیتونی این کارو بکنی...
آرنیکا
چشمامو که باز کردم تو یه اتاق تنها بودم یهو تمومه اتفاقات دیشب مثله فیلم از جلو چشمم رد شد رفتنه مامان بابام و یهو ظاهر شده اون موجوده چندش اوره وحشتناک و... منو کوبید به دیوار و ناخون هاشو تو گلوم فرو کرد حتی نمیتونستم نفس بکشم لحظه اخر سامیارو دیدم که از پنجره اومد داخل و با فشاره دسته اون موجود جلو چشمم کامل سیاهی رفت دستمو گذاشتم رو گوشم و شروع کردم به جیغ زدن وگریه کردن لعنتی ولم کن گلوم درد میکرد به حدی که نمیتونستم نفس بکشم
۹.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.