part 39
#part_39
#نازی
مبین دستمو تو دستش قفل کرد
نازی-خو الان کجا میریم؟
مبین-خونه ما
نازی-خونه شما؟
مبین-اره خو الان دیگه دیر وقته نمیشه بیرون بمونیم البته اگه تو بخوای وگرنه میتونیم امشب باهم نباشیم فردا بیام دنبالت
نازی-ن مشکلی نیس فقط یه وقت مزاحم مامان و بابات نشیم
مبین-بابا که طبق معمول تهران نیس اصلا مامانم برای اینکه من زیاد خونه نیستم تنها نمونه این چند روزه خونه مامان بزرگمه
نازی-اها
مبین-حالا بریم؟
نازی-باشه
دستمو کشید و به سمت ماشین راه افتاد تو ماشین هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم جلوی در خونشون
مبین-رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور راه افتادم مبینم دنبالم اومد
تو آسانسور فقط بهم خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد وقتی رسیدیدم در خونه رو باز کردم
رفتم داخل اونم پشت سر اومد و درو بست
برگشتم سمتش اما تا خواستم حرفی بزنم
چسبوندم به دیوار و نزدیکم شد
زل زد تو چشمام انگار میخواست بدونه منم میخوام اون کنارم باشه یا نه
حرفی نزدم و فقط چشمامو بستم
با این کارم اجازه هرکاری رو بهش دادم
نفساش لحظه به لحظه نزدیک تر میشد تا اینکه حرکت لباشو رو لبام حس کردم
نفسم از شدت هیجان حبس شد
لب پاینمو به دندون گرفت و میمکید
منم بی حرکت وایساده بودم
یهو دستشو انداخت زیر پام
به سمت اتاق رفت و منو انداخت رو تخت
مبین-چقدر دلم واست تنگ شده بود
خمار لب زدم
نازی-منم....
#شکلات_تلخ
اه اه چه چندش شد آخرش قرار نبود اینجوری شه ها ولی شد 😔:/
#نازی
مبین دستمو تو دستش قفل کرد
نازی-خو الان کجا میریم؟
مبین-خونه ما
نازی-خونه شما؟
مبین-اره خو الان دیگه دیر وقته نمیشه بیرون بمونیم البته اگه تو بخوای وگرنه میتونیم امشب باهم نباشیم فردا بیام دنبالت
نازی-ن مشکلی نیس فقط یه وقت مزاحم مامان و بابات نشیم
مبین-بابا که طبق معمول تهران نیس اصلا مامانم برای اینکه من زیاد خونه نیستم تنها نمونه این چند روزه خونه مامان بزرگمه
نازی-اها
مبین-حالا بریم؟
نازی-باشه
دستمو کشید و به سمت ماشین راه افتاد تو ماشین هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم جلوی در خونشون
مبین-رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور راه افتادم مبینم دنبالم اومد
تو آسانسور فقط بهم خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد وقتی رسیدیدم در خونه رو باز کردم
رفتم داخل اونم پشت سر اومد و درو بست
برگشتم سمتش اما تا خواستم حرفی بزنم
چسبوندم به دیوار و نزدیکم شد
زل زد تو چشمام انگار میخواست بدونه منم میخوام اون کنارم باشه یا نه
حرفی نزدم و فقط چشمامو بستم
با این کارم اجازه هرکاری رو بهش دادم
نفساش لحظه به لحظه نزدیک تر میشد تا اینکه حرکت لباشو رو لبام حس کردم
نفسم از شدت هیجان حبس شد
لب پاینمو به دندون گرفت و میمکید
منم بی حرکت وایساده بودم
یهو دستشو انداخت زیر پام
به سمت اتاق رفت و منو انداخت رو تخت
مبین-چقدر دلم واست تنگ شده بود
خمار لب زدم
نازی-منم....
#شکلات_تلخ
اه اه چه چندش شد آخرش قرار نبود اینجوری شه ها ولی شد 😔:/
۲۲.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.