پارت ۲۱۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز
پله ها رو تند تند بالا رفتیم.. خواستم برم داخل که آریو مانعم شد.
_من باهاش حرف می زنم تو بشین.
سری تکون دادم و منتظر شدم.
دقیقا ده دقیقه بود که اون تو بود..
با باز شدن در از جام بلند شدم.
سوالی نگاش کردم:
_چی شد؟
_بازپرس تا حدودی حرف های منو براساس مدارکی که رو کردم واسش باور کرد..من قضیه های باباحاجی و تیر اندازی سیاوش به سمت تو رو با مدرک واسش رو کردم گفت اینا رو با قاضی درمیون می ذاره اونا از امروز تحقیق هاشونو روی آهو و سیاوش شروع می کنن..به احتمال زیاد کار یکی از این دوتا بوده..ای کاش باباحاجی زودتر چشماشو باز کنه..اون جوری می تونه بگه که نیما به سمتش تیر اندازی نکرده!
پوز خندی زدم و گفتم:
_شایدم از لجش بگه کار نیماس ..میدونم خودخواهیه اما همون بهتر که چشماشو فعلا باز نکنه!
سری از روی افسوس تکون دادم و گفت:
_اگه بدونی خونه ی ما چه بل بشوییه!
_شرمنده واقعا .. تورو هم درگیر مسائل خودم کردم.
_تو بهتره بری خونه منم سعی می کنم یه طوری نیما رو تو باز داشتگاه نگه دارم.
_وای آریو تروخدا تموم تلاشتو بکن .. نیما رو اگه انتقال بدن زندون من چیکار کنم آخه؟
_نگران نباش .. انتقالم بدن چیزی نمیشه درش میاریم بالاخره
******
آریو :
با دقت فیلم رو نگاه کردم...نه یک بار بلکه ۱۰ بار..شایدم بیشتر!
با تقی که به در خورد بفرمائیدی گفتم.
سراب مهام .. یکی از همکارام و البته یکی از دوستای آجی نیاز.
_سلام.
_سلام .. بفرمائید بنشینید .
سری تکون داد و نشست.
پرونده رو جلوش گرفتم..
ازم گرفتش و زیر لب گفت :
_مرسی .
با دقت چند بار پرونده رو خوند و از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره..
خیلی قضیه پیچیده شده اما.. می تونیم بگیم مظنون همیشه اونی که جدی گرفته نمیشه است.. احتمالا ما همه چیزو نمی دونیم..از کجا معلوم آقا نیما با کسی مشکل نداشته ؟ بنظرم ما اول باید با ایشون یه گفت و گویی داشته باشیم تا کامل و دقیق تموم جزئیاتو واسمون بگن..احتمالا خیلی چیزا جا مونده و فراموش شده.
بد هم نمی گفت..بهش نمی خورد انقدر باهوش باشه..
اما دائم به ساعتش نگاه می کرد.
_اگه کاری دارید می تونید برید.
ازینکه جلوم سوتی داده بود هول کرد.
_نه نه.. کاری ندارم..
_پس من یه قرار ملاقات با نیما رو هماهنگ می کنم..
_باشه هر وقت اوکی شد خبرم کنید.
_فقط اگه میشه شماره ی کاریتون رو بدید که من مطلع تون کنم.
آروم آروم شماره رو گفت .
بعد از اینکه شماره رو سیو کردم گفتم:
_ممنون بابت امروز ..
_خواهش می کنم با اجازتون.
با رفتنش رفتم سمت پنجره..منو یاد شادلین می انداخت.. مغرور .. قد بلند .. و لبخند خاصش که بیشتر مواقع پنهون بود.
******
نیاز:
گونه ی آزیتا جون که مدتی بود مامان صداش می کردم رو بوسیدم و گفتم #نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
#خاص #جذاب #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #هنر #عکس_نوشته #ماشین_موتور #خلاقیت #عاشقانه #ایده
نیاز
پله ها رو تند تند بالا رفتیم.. خواستم برم داخل که آریو مانعم شد.
_من باهاش حرف می زنم تو بشین.
سری تکون دادم و منتظر شدم.
دقیقا ده دقیقه بود که اون تو بود..
با باز شدن در از جام بلند شدم.
سوالی نگاش کردم:
_چی شد؟
_بازپرس تا حدودی حرف های منو براساس مدارکی که رو کردم واسش باور کرد..من قضیه های باباحاجی و تیر اندازی سیاوش به سمت تو رو با مدرک واسش رو کردم گفت اینا رو با قاضی درمیون می ذاره اونا از امروز تحقیق هاشونو روی آهو و سیاوش شروع می کنن..به احتمال زیاد کار یکی از این دوتا بوده..ای کاش باباحاجی زودتر چشماشو باز کنه..اون جوری می تونه بگه که نیما به سمتش تیر اندازی نکرده!
پوز خندی زدم و گفتم:
_شایدم از لجش بگه کار نیماس ..میدونم خودخواهیه اما همون بهتر که چشماشو فعلا باز نکنه!
سری از روی افسوس تکون دادم و گفت:
_اگه بدونی خونه ی ما چه بل بشوییه!
_شرمنده واقعا .. تورو هم درگیر مسائل خودم کردم.
_تو بهتره بری خونه منم سعی می کنم یه طوری نیما رو تو باز داشتگاه نگه دارم.
_وای آریو تروخدا تموم تلاشتو بکن .. نیما رو اگه انتقال بدن زندون من چیکار کنم آخه؟
_نگران نباش .. انتقالم بدن چیزی نمیشه درش میاریم بالاخره
******
آریو :
با دقت فیلم رو نگاه کردم...نه یک بار بلکه ۱۰ بار..شایدم بیشتر!
با تقی که به در خورد بفرمائیدی گفتم.
سراب مهام .. یکی از همکارام و البته یکی از دوستای آجی نیاز.
_سلام.
_سلام .. بفرمائید بنشینید .
سری تکون داد و نشست.
پرونده رو جلوش گرفتم..
ازم گرفتش و زیر لب گفت :
_مرسی .
با دقت چند بار پرونده رو خوند و از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره..
خیلی قضیه پیچیده شده اما.. می تونیم بگیم مظنون همیشه اونی که جدی گرفته نمیشه است.. احتمالا ما همه چیزو نمی دونیم..از کجا معلوم آقا نیما با کسی مشکل نداشته ؟ بنظرم ما اول باید با ایشون یه گفت و گویی داشته باشیم تا کامل و دقیق تموم جزئیاتو واسمون بگن..احتمالا خیلی چیزا جا مونده و فراموش شده.
بد هم نمی گفت..بهش نمی خورد انقدر باهوش باشه..
اما دائم به ساعتش نگاه می کرد.
_اگه کاری دارید می تونید برید.
ازینکه جلوم سوتی داده بود هول کرد.
_نه نه.. کاری ندارم..
_پس من یه قرار ملاقات با نیما رو هماهنگ می کنم..
_باشه هر وقت اوکی شد خبرم کنید.
_فقط اگه میشه شماره ی کاریتون رو بدید که من مطلع تون کنم.
آروم آروم شماره رو گفت .
بعد از اینکه شماره رو سیو کردم گفتم:
_ممنون بابت امروز ..
_خواهش می کنم با اجازتون.
با رفتنش رفتم سمت پنجره..منو یاد شادلین می انداخت.. مغرور .. قد بلند .. و لبخند خاصش که بیشتر مواقع پنهون بود.
******
نیاز:
گونه ی آزیتا جون که مدتی بود مامان صداش می کردم رو بوسیدم و گفتم #نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
#خاص #جذاب #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #هنر #عکس_نوشته #ماشین_موتور #خلاقیت #عاشقانه #ایده
۷.۱k
۱۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.