بد جور حالش بد بود ... تمام مکالماتش با تهیون قبل از رفتن
بد جور حالش بد بود ... تمام مکالماتش با تهیون قبل از رفتن به باند کوک داشت توی سرش تکرار میشد ... ( انتقام چشمت رو کور کرده میفهمی ؟ .... داری وارد باندی میشی که اصلا رحمی توش وجود نداره تفریحشون ادم کشتنه... دلم واست تنگ میشه بهم سر بزن ..) عذاب وجدان داشت .. فکر میکرد تمام این اتفاقات تقصیر خودشه .. . تکیه اش رو از دیوار داده بود .. اورژانس جنازه تهیون رو برده بود . تمام خاطراتش با تهیون داشت جلوی چشمش اجرا میشد... تصمیم گرفت مکان رو ترک کنه و به سمت عمارت کوک بره ، اینجا بودن حالش رو بد میکرد . تمام راه رو پیاده رفت تا رسید به عمارت کوک .. بادیگارد ها در رو براش باز کردند با دیدن سر و وضع تهیونگ شوکه شدند :
& رئیس حالتون خوبه ؟! ...
تهیونگ بی توجه به راهش ادامه داد تا رسید به در اصلی و زنگ رو زد ... جیمین در رو باز کرد .. و اون هم از دیدن تهیونگ ترسید ... لباساش خونی بود ... دستاش خونی بود .. صورتش رنگ پریده بود .. چشماش از شدت گریه قرمز و پف کرده بود . تهیونگ با حالت چهره ای غم زده و در این حال بی احساس و شوک زده وارد خونه شد ... قدم های بی حال و اهسته بر میداشت و هیچی از حرف هایی که جیمین میزد رو نمیفهمید فقط صدای سوت توی مغزش میشنید .. به سمت پله ها رفت اما قلبش تیر کشید و سرش گیج رفت و سیاهی ...
قبل از اینکه زمین بخوره جیمین اون رو گرفت و یونگی و لی جائه ( خواهر خوانده کوک) به طرف اون دو اومدند ...
× ته ته ..عزیزم بیدار شو ... تورو خدا .
_ الان به پزشک شخصی مون زنگ میزنم.
پزشک اومد و تهیونگ رو معاینه کرد .. وقتی کارش تموم شد از اتاق اومد بیرون .. جیمین سریع به سمتش رفت و با نگرانی لب زد..
× حالش خوب میشه دیگه ؟
□ ایشون هر چه سریع تر باید عمل جراحی بشن ... الانم باید برین این نسخه دارو هارو واسشون بگیرین.. هر ۸ ساعت یک بار باید مصرف کنن ..
× ممنونم... اما عمل جراحی واسه چی ؟
□ مگه شما نمیدونین ؟ ایشون بیماری قلبی دارن .. ظاهرا از کودکی این بیماری رو داشتن .. من دیگه باید برم .
یعنی چی ؟ حتی به دوست صمیمی اش هم نباید میگفت ... انقدر واسش غریبه بود؟ ... جیمین که کمی از این پنهون کاری ته ناراحت شده بود رو به یونگی کرد و با لحنی جدی لب زد :
× نمیتونی حداقل بگی این اربابت کی میاد ؟
_ الان تو این وضعیت این واست مهمه؟
× مشکلیه ؟
_ نه .. دو روز دیگه میاد .. خیالت راحت شد ؟
× بله ... تشکر ( لحن حرصی)
جیمین رفت پیش ته ... یونگی هم رو به لی جائه لب زد:
_ میخوام اطلاعات کیم تهیونگ رو برام بدست بیاری ..
¤ اوکی ... میخوای چیکار ؟
_ کاراش مشکوکه... حس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست ..
& رئیس حالتون خوبه ؟! ...
تهیونگ بی توجه به راهش ادامه داد تا رسید به در اصلی و زنگ رو زد ... جیمین در رو باز کرد .. و اون هم از دیدن تهیونگ ترسید ... لباساش خونی بود ... دستاش خونی بود .. صورتش رنگ پریده بود .. چشماش از شدت گریه قرمز و پف کرده بود . تهیونگ با حالت چهره ای غم زده و در این حال بی احساس و شوک زده وارد خونه شد ... قدم های بی حال و اهسته بر میداشت و هیچی از حرف هایی که جیمین میزد رو نمیفهمید فقط صدای سوت توی مغزش میشنید .. به سمت پله ها رفت اما قلبش تیر کشید و سرش گیج رفت و سیاهی ...
قبل از اینکه زمین بخوره جیمین اون رو گرفت و یونگی و لی جائه ( خواهر خوانده کوک) به طرف اون دو اومدند ...
× ته ته ..عزیزم بیدار شو ... تورو خدا .
_ الان به پزشک شخصی مون زنگ میزنم.
پزشک اومد و تهیونگ رو معاینه کرد .. وقتی کارش تموم شد از اتاق اومد بیرون .. جیمین سریع به سمتش رفت و با نگرانی لب زد..
× حالش خوب میشه دیگه ؟
□ ایشون هر چه سریع تر باید عمل جراحی بشن ... الانم باید برین این نسخه دارو هارو واسشون بگیرین.. هر ۸ ساعت یک بار باید مصرف کنن ..
× ممنونم... اما عمل جراحی واسه چی ؟
□ مگه شما نمیدونین ؟ ایشون بیماری قلبی دارن .. ظاهرا از کودکی این بیماری رو داشتن .. من دیگه باید برم .
یعنی چی ؟ حتی به دوست صمیمی اش هم نباید میگفت ... انقدر واسش غریبه بود؟ ... جیمین که کمی از این پنهون کاری ته ناراحت شده بود رو به یونگی کرد و با لحنی جدی لب زد :
× نمیتونی حداقل بگی این اربابت کی میاد ؟
_ الان تو این وضعیت این واست مهمه؟
× مشکلیه ؟
_ نه .. دو روز دیگه میاد .. خیالت راحت شد ؟
× بله ... تشکر ( لحن حرصی)
جیمین رفت پیش ته ... یونگی هم رو به لی جائه لب زد:
_ میخوام اطلاعات کیم تهیونگ رو برام بدست بیاری ..
¤ اوکی ... میخوای چیکار ؟
_ کاراش مشکوکه... حس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست ..
۴۴۵
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.