ویو تهیونگ
ویو تهیونگ
از خواب بیدار شدم .. ساعت ۱۰ صبح بود از روی تخت بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم و کار های لازم رو کردم...
امروز میخواستم به خونه خودمون سر بزنم دلم واسه تهیون تنگ شده بود... اماده شدم و به طبقه پایین رفتم کسی جز خواهر کوک نبود صبح بخیری گفتم و از عمارت بیرون زدم...
( رسید به عمارت خودشون)
( علامت تهیون =)
در رو باز کردم و وارد خونه شدم .. کسی نبود پس هنوز تهیون خواب بود ... صبحانه رو حاضر کردم و به سمت اتاقش رفتم ..
~ آقای خوابالو دوست نداری بیدار شی ؟
جوابی نشنید ... پشتش به تهیونگ بود و متوجه اوضاع نشده بود ..
~ بلند شو پیرمرد ... انقدر نخواب ... هی .. اگه بلند نشی قلقکت میدم ها..
باز جوابی نشنید از شونش گرفت و به سمت خودش کشید که فهمید تخت خونیه .. نیمی از بدن تهیون غرق خون بود ... شوک بدی به تهیونگ وارد شد .. تهیون مرده بود ؟ چرا؟ ... تهیونگ در حالی که گریه میکرد تهیون رو بغل کرد و با گریه و داد لب زد:
~ تهیون .. تهیون داداشی بلند شو ... تروخدا چشمات رو باز کن ... توهم منو تنها نزار .. من جز تو کسی رو ندارم .. داداشی خواهش میکنم ... نه نه نه ..
سریع بلند شد وبه اورژانس زنگ زد ..
پرستار ها رسیدند تهیون رو معاینه کردند اما دیر شده بود .. خیلی دیر شده بود ..
~ خوب میشه دیگه ... مگه نه ؟ .. ( نگرانی )
وقتی دید پرستار چیزی نمیگه یقه پیراهنش رو گرفت ..
~ حرف بزن .. حالش خوبه ؟ ... چرا چیزی نمیگی ؟
£ متاسفم ... خون خیلی زیادی از دست داده بودند .. نتونستیم نجاتش بدیم .
تهیونگ به سمت اتاق رفت و پارچه رو از روی تهیون بداشت و شروع به تکون دادنش کرد ...
~ هی ... هی .. حق نداری منو تنها بزاری ... تهیوننننن خواهش میکنم دادشی جشمات رو باز کن .. تو که خیلی قوی بودی ... چرا جوابمو نمیدی ؟ ( گریه و داد)
محکم به سینه خودش میزد . نفسش بالا نمی اومد ... اینو میدونست که دیگه قرار نیست برادرش رو ببینه ... چرا؟ چرا هر کسی رو که دوست داشت تنهاش میذاشت ... سوال های زیادی ذهنش رو دگیر کرده بود... بیشترین چیز این بود که چه کسی تهیون رو کشته بود؟
○
○
°
بنظرتون کی بوده ؟
از خواب بیدار شدم .. ساعت ۱۰ صبح بود از روی تخت بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم و کار های لازم رو کردم...
امروز میخواستم به خونه خودمون سر بزنم دلم واسه تهیون تنگ شده بود... اماده شدم و به طبقه پایین رفتم کسی جز خواهر کوک نبود صبح بخیری گفتم و از عمارت بیرون زدم...
( رسید به عمارت خودشون)
( علامت تهیون =)
در رو باز کردم و وارد خونه شدم .. کسی نبود پس هنوز تهیون خواب بود ... صبحانه رو حاضر کردم و به سمت اتاقش رفتم ..
~ آقای خوابالو دوست نداری بیدار شی ؟
جوابی نشنید ... پشتش به تهیونگ بود و متوجه اوضاع نشده بود ..
~ بلند شو پیرمرد ... انقدر نخواب ... هی .. اگه بلند نشی قلقکت میدم ها..
باز جوابی نشنید از شونش گرفت و به سمت خودش کشید که فهمید تخت خونیه .. نیمی از بدن تهیون غرق خون بود ... شوک بدی به تهیونگ وارد شد .. تهیون مرده بود ؟ چرا؟ ... تهیونگ در حالی که گریه میکرد تهیون رو بغل کرد و با گریه و داد لب زد:
~ تهیون .. تهیون داداشی بلند شو ... تروخدا چشمات رو باز کن ... توهم منو تنها نزار .. من جز تو کسی رو ندارم .. داداشی خواهش میکنم ... نه نه نه ..
سریع بلند شد وبه اورژانس زنگ زد ..
پرستار ها رسیدند تهیون رو معاینه کردند اما دیر شده بود .. خیلی دیر شده بود ..
~ خوب میشه دیگه ... مگه نه ؟ .. ( نگرانی )
وقتی دید پرستار چیزی نمیگه یقه پیراهنش رو گرفت ..
~ حرف بزن .. حالش خوبه ؟ ... چرا چیزی نمیگی ؟
£ متاسفم ... خون خیلی زیادی از دست داده بودند .. نتونستیم نجاتش بدیم .
تهیونگ به سمت اتاق رفت و پارچه رو از روی تهیون بداشت و شروع به تکون دادنش کرد ...
~ هی ... هی .. حق نداری منو تنها بزاری ... تهیوننننن خواهش میکنم دادشی جشمات رو باز کن .. تو که خیلی قوی بودی ... چرا جوابمو نمیدی ؟ ( گریه و داد)
محکم به سینه خودش میزد . نفسش بالا نمی اومد ... اینو میدونست که دیگه قرار نیست برادرش رو ببینه ... چرا؟ چرا هر کسی رو که دوست داشت تنهاش میذاشت ... سوال های زیادی ذهنش رو دگیر کرده بود... بیشترین چیز این بود که چه کسی تهیون رو کشته بود؟
○
○
°
بنظرتون کی بوده ؟
۴۳۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.