رمان ماهک پارت 46
#رمان_ماهک #پارت_46
سرمو به پنجره تکیه دادم و دوباره ذهنم رفت سمت گذشته...
چند روزی ازون مهمونی گذشته بود و تقریبا داشتیم به امتحانای دی ماه نزدیک میشدیم یروز که مشغول خوندن درسام بودم پسر عموم به اتاقم اومد
نشسته بودم روی تختم و سرم توی گوشی بود نشست روی صندلیم و یکم این پا اون پا کرد بنظر میرسید میخواد حرفی بزنه اما انگار داشت حرفشو سبک سنگین میکرد
سرمو بالا اوردم و گفتم چیزی میخای بگی؟ سرشو به معنی اره تکون داد و لبش و خیس کرد و گفت
+اون روز
منتظر نگاهش کردم انگار قصد ادامه دادن نداشت برا همین گفتم
_کدوم روز؟
با کمی مکث گفت
+روز مهمونی تو چرا یهو غیبت زد و تا اخر مهمونی نیومدی از اتاق بیرون؟
سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم واسه همین شونه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم
_خسته بودم رفتم یکم استراحت کنم
با چشمای ریزشدش بهم خیره شد و گفت
+همین؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_اره
از جاش بلند شد و همونجور که به سمت در میرفت گفت
+اگه دوس نداری حقیقت رو بگی نگو اما اگر یکبار دیگه بفهمم اذیتت کرده قول نمیدم انقدر ساکت بشینم
بعد هم درو بهم زد و رفت بیرون
دهنم باز مونده و بود مات به در نگاه میکردم پیش خودم فک کردم که شاید زن عمو بهش گفته اما بعید بود
ضربان قلبم از هیجان تند شده بود و با شدت به سینم میکوبید نمیدونم این هیجان ناشی از ترس بود یا استرس یا خجالت ازینکه فهمید بهش دروغ گفتم
احساس گرما میکردم از جا بلند شدم پنجره رو باز کردم و به تراس رفتم سعی کردم اکسیژن به ریه هام برسونم و از هوای خنک پاییزی نهایت استفاده رو ببرم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
سرمو به پنجره تکیه دادم و دوباره ذهنم رفت سمت گذشته...
چند روزی ازون مهمونی گذشته بود و تقریبا داشتیم به امتحانای دی ماه نزدیک میشدیم یروز که مشغول خوندن درسام بودم پسر عموم به اتاقم اومد
نشسته بودم روی تختم و سرم توی گوشی بود نشست روی صندلیم و یکم این پا اون پا کرد بنظر میرسید میخواد حرفی بزنه اما انگار داشت حرفشو سبک سنگین میکرد
سرمو بالا اوردم و گفتم چیزی میخای بگی؟ سرشو به معنی اره تکون داد و لبش و خیس کرد و گفت
+اون روز
منتظر نگاهش کردم انگار قصد ادامه دادن نداشت برا همین گفتم
_کدوم روز؟
با کمی مکث گفت
+روز مهمونی تو چرا یهو غیبت زد و تا اخر مهمونی نیومدی از اتاق بیرون؟
سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم واسه همین شونه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم
_خسته بودم رفتم یکم استراحت کنم
با چشمای ریزشدش بهم خیره شد و گفت
+همین؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_اره
از جاش بلند شد و همونجور که به سمت در میرفت گفت
+اگه دوس نداری حقیقت رو بگی نگو اما اگر یکبار دیگه بفهمم اذیتت کرده قول نمیدم انقدر ساکت بشینم
بعد هم درو بهم زد و رفت بیرون
دهنم باز مونده و بود مات به در نگاه میکردم پیش خودم فک کردم که شاید زن عمو بهش گفته اما بعید بود
ضربان قلبم از هیجان تند شده بود و با شدت به سینم میکوبید نمیدونم این هیجان ناشی از ترس بود یا استرس یا خجالت ازینکه فهمید بهش دروغ گفتم
احساس گرما میکردم از جا بلند شدم پنجره رو باز کردم و به تراس رفتم سعی کردم اکسیژن به ریه هام برسونم و از هوای خنک پاییزی نهایت استفاده رو ببرم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.