رمان ماهک پارت 45
#رمان_ماهک #پارت_45
یه چمدون بزرگ رو فقط کتابام گرفت لباسامو هم توی چمدون دیگه ای گزاشتم
ارش هم لباسای خودشو جمع کرد و چمدونارو گذاشت توی ماشین مانتو کتی مشکی و شلوار و شال سفیدی پوشیدم رژ اجری رنگی زدم و یکم به خودم رسیدم
تل خوشگلی توی موهام زدم در اتاقو قفل کردم و رفتم پایین ارش هم اومد پایین سوار شدیم و توراه گفت که باید بریم جلوی پارک تا بچهاهم بیان
اصلا فکرشو هم نمیکردم که بچهاهم باشن با تعجب برگشتم سمتش که سری تکون داد و گفت
+اونام هستن اگه حضورشون اذیتت میکنه بگم نیان؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم
_نه
بعد از چند دقیقه بچها اومدن پیاده شدیم به سمتشون رفتم یه دل سیر همشونو بغل کردم واقعا دلتنگشون بودم به پسراهم سلام دادم
همونجور که سرم زیر بود دست ارش پشت کمرم نشست و به سمت ماشین هدایتم کرد به سمت ماشین رفتم
دیگه مثل قبل شیطون و پر سر و صدا نبودم تموم مسیر رو اروم نشسته بودم و به اهنگای اروم ارش گوش میدادم
یجایی ایستادیم برای استراحت واقعا منظره خوشگلی داشت از ماشینا پیاده شدیم و من تقریبا از کنار ارش تکون نمیخوردم خوراکی اوردیم و همگی خوردیم وقرار بود ربع ساعت دیگه ای راه بیفتیم
با ارش ایستاده بودیم و به طبیعت خوشگل اونجا نگاه میکردیم که ارش صدام کرد
_ماهک
+بله
_این مدتو فراموش کن ینی سعی کن بهش فکر نکنی دیگه
+با صدای ارومی گفتم دیگه گذشت
اون هم دیگه چیزی نگفت و به سمت ماشینا راه افتادیم و داشتم به این فکر میکردم که زندگی داره روی خوشش رو بهم نشون میده، ارش اجازه داد بچهارو ببینم ینی اینکه یه قدم جلو اومده و منم باید متقابلا زندگیمونو از حالت جنگ و دعوا خارج کنم و لااقل بزارم واسه هم دوستای خوبی باشیم
حالا که اون خودش پیش قدم یذره ارامش شده من نباید خرابش کنم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
یه چمدون بزرگ رو فقط کتابام گرفت لباسامو هم توی چمدون دیگه ای گزاشتم
ارش هم لباسای خودشو جمع کرد و چمدونارو گذاشت توی ماشین مانتو کتی مشکی و شلوار و شال سفیدی پوشیدم رژ اجری رنگی زدم و یکم به خودم رسیدم
تل خوشگلی توی موهام زدم در اتاقو قفل کردم و رفتم پایین ارش هم اومد پایین سوار شدیم و توراه گفت که باید بریم جلوی پارک تا بچهاهم بیان
اصلا فکرشو هم نمیکردم که بچهاهم باشن با تعجب برگشتم سمتش که سری تکون داد و گفت
+اونام هستن اگه حضورشون اذیتت میکنه بگم نیان؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم
_نه
بعد از چند دقیقه بچها اومدن پیاده شدیم به سمتشون رفتم یه دل سیر همشونو بغل کردم واقعا دلتنگشون بودم به پسراهم سلام دادم
همونجور که سرم زیر بود دست ارش پشت کمرم نشست و به سمت ماشین هدایتم کرد به سمت ماشین رفتم
دیگه مثل قبل شیطون و پر سر و صدا نبودم تموم مسیر رو اروم نشسته بودم و به اهنگای اروم ارش گوش میدادم
یجایی ایستادیم برای استراحت واقعا منظره خوشگلی داشت از ماشینا پیاده شدیم و من تقریبا از کنار ارش تکون نمیخوردم خوراکی اوردیم و همگی خوردیم وقرار بود ربع ساعت دیگه ای راه بیفتیم
با ارش ایستاده بودیم و به طبیعت خوشگل اونجا نگاه میکردیم که ارش صدام کرد
_ماهک
+بله
_این مدتو فراموش کن ینی سعی کن بهش فکر نکنی دیگه
+با صدای ارومی گفتم دیگه گذشت
اون هم دیگه چیزی نگفت و به سمت ماشینا راه افتادیم و داشتم به این فکر میکردم که زندگی داره روی خوشش رو بهم نشون میده، ارش اجازه داد بچهارو ببینم ینی اینکه یه قدم جلو اومده و منم باید متقابلا زندگیمونو از حالت جنگ و دعوا خارج کنم و لااقل بزارم واسه هم دوستای خوبی باشیم
حالا که اون خودش پیش قدم یذره ارامش شده من نباید خرابش کنم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۷.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.