رمان دلبر وحشی

#دلبر_وحشی_پارت_۵۷

#چند_روز_بعد
#سارا

لباس سفید و دامن داری رو که خریده بودم رو پوشیدم با یه
شال سفید و آرایش ملایمی
روی صورتم
اسرار داشتم
آوا آرایشم کرد و موهام رو ساده ولی زیبا بست به نظرم عالی شده بودم

شایانم کت و شلوار مشکی به تن
کرده بود موهاش رو به بالا حالت دار کرده بود.

محو چشم های آبی رنگش بودم آبی خالص و بی حد و مرز
لبخندی زدم و سر
سفره عقد نشستیم.

کسی زیادی دعوت نبودن
ستایش و آوا
و دایی و چندتا بزرگ تر فامیل.

بعد از امضا و بله گفتن منو شایان آوا و ستایش توی یک ماشین و بقیم با یک ماشین بابا.

قرار شد توی عمارت شایان توی ایران چند روز بمونیم و بعد بریم لندن.

عمارت بزرگی بود تقریبا مثل همون که توی ترکیه بود.
هرکی اتاقی برداشت و
منو شایان هم توی یک اتاق.
توپیدم بهش:
_چرا دوتایی توی یه اتاق؟؟
کلافه گفت:
+الان عقد کردیم محرمیم ازدواج
کردیم باید پیش بقیه جدا از
هم بخوابیم؟
اخم غلیظی کردم و به تخت دو
نفره نگاه کردم.
_من رو تخت میخوابم تو رو زمین!
چشم غره ای بهم رفت
و باشه ای گفت.
لبخندی از روی پیروزی زدم.
_برو بیرون لباس عوض کنم

بدون حرفی بیرون رفت و لباسام
رو با لباس مناسب
عوض کردم.
چند دقیقه بعد با بالشت و ملافه اومد داخل.
دیدگاه ها (۰)

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

"شراب سرخ" Part: ⁷ویو کایبا کمک افراد عمارت و یکم خون و خون ...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط