هم خونه ای (پارت ۸)
هم خونه ای (پارت ۸)
صبح
یونگی ویو
دیشب روی کاناپه خوابم برده بود از یه چیزی تعجب کردم روی پتو بود
* آقای خوابالو بیدار شدی
& ا.....ا.ت توییی
*هوم
& چجوری امدی
* راستش پشیمون شدم از جونگ کوک اوپا عذر خواهی کردم و امدم که دیدم آقای خابالومون روی کاناپه خوابش برده
& یاااا تیکه نندازه ساعت چنده
* پنج صبح
& توچرا بیداری
* خوابم نمیبره
& بیا اینجا
* چی
& بیا
ا.ت ویو
رفتم اونجا که یهو یونگی منو کشید توی بغلش اولش تکون نخوردم بغلش واسم آرامش خاصی داشت ولی بعدش به حرف امدم
* و......ولم کن
& چرا میترسی اینجا بمون مگه نگفتی خوابت نمیبره منم دارم به عنوان یه دوست که مثل برادرت هست بهت کمک میکنم
چندمین بعد
یونگی ویو
ا.ت خوابش برد خیلی کیوت بود بغلش کردن و بردمش سرجاش چند دقیقه پیشش دراز کشیدم نگاه کردن به صورتش زیباش باعث میشه قلبم به تپش در بیاد بعد چند مین رفتم تو تختم خوابیدم
صبح
ا.ت ویو
از خواب بیدارشدم و آماده شدم از اتاقم ریتم بیرون و باتعجب به یونگی که خیلی سرحال بود نگاه کردم
& بالاخره آمدی بیا بریم الان دیر میشه
نگاهی به ساعتم انداختم ۷و ۵۷ دقیقه فقط دودقیقه وقت داشتیم
* اوهههه اوپا دیر میشه زود بریم
یونگی ویو
با اوپا گفتنش دوباره قلبم به تپش در آمد جلو تر رفتم و دستشو گرفتم باسرعت نور از خانه خارج شدیم و به دم در کلاس رسیدیم درست سرموقع رسیدیم همونجوری دست در دست ا.ت وارد کلاس شدم سنگینی نگاه ها رو روی خودم و ا.ت حس میکردم بیشتر از همه نگاهم به کوک بود که ببینم الان در چه حالی هست اما اصلا عین خیالشم نبود مگه عاشق ا.ت نبود متوجه صدا زدن های ا.ت شدم
* اوپا دستمو ول کن
دستشو ول کردم و سرجاش نشست منم سرجام نشستم و محو تماشای ا.ت شدم
استاد وارد کلاس شد در کمال تعجب کلاس سر سی دقیقه تمام شد ا.ت و پسرا رفتن بیرون منم پشت سرشون رفتم
صبح
یونگی ویو
دیشب روی کاناپه خوابم برده بود از یه چیزی تعجب کردم روی پتو بود
* آقای خوابالو بیدار شدی
& ا.....ا.ت توییی
*هوم
& چجوری امدی
* راستش پشیمون شدم از جونگ کوک اوپا عذر خواهی کردم و امدم که دیدم آقای خابالومون روی کاناپه خوابش برده
& یاااا تیکه نندازه ساعت چنده
* پنج صبح
& توچرا بیداری
* خوابم نمیبره
& بیا اینجا
* چی
& بیا
ا.ت ویو
رفتم اونجا که یهو یونگی منو کشید توی بغلش اولش تکون نخوردم بغلش واسم آرامش خاصی داشت ولی بعدش به حرف امدم
* و......ولم کن
& چرا میترسی اینجا بمون مگه نگفتی خوابت نمیبره منم دارم به عنوان یه دوست که مثل برادرت هست بهت کمک میکنم
چندمین بعد
یونگی ویو
ا.ت خوابش برد خیلی کیوت بود بغلش کردن و بردمش سرجاش چند دقیقه پیشش دراز کشیدم نگاه کردن به صورتش زیباش باعث میشه قلبم به تپش در بیاد بعد چند مین رفتم تو تختم خوابیدم
صبح
ا.ت ویو
از خواب بیدارشدم و آماده شدم از اتاقم ریتم بیرون و باتعجب به یونگی که خیلی سرحال بود نگاه کردم
& بالاخره آمدی بیا بریم الان دیر میشه
نگاهی به ساعتم انداختم ۷و ۵۷ دقیقه فقط دودقیقه وقت داشتیم
* اوهههه اوپا دیر میشه زود بریم
یونگی ویو
با اوپا گفتنش دوباره قلبم به تپش در آمد جلو تر رفتم و دستشو گرفتم باسرعت نور از خانه خارج شدیم و به دم در کلاس رسیدیم درست سرموقع رسیدیم همونجوری دست در دست ا.ت وارد کلاس شدم سنگینی نگاه ها رو روی خودم و ا.ت حس میکردم بیشتر از همه نگاهم به کوک بود که ببینم الان در چه حالی هست اما اصلا عین خیالشم نبود مگه عاشق ا.ت نبود متوجه صدا زدن های ا.ت شدم
* اوپا دستمو ول کن
دستشو ول کردم و سرجاش نشست منم سرجام نشستم و محو تماشای ا.ت شدم
استاد وارد کلاس شد در کمال تعجب کلاس سر سی دقیقه تمام شد ا.ت و پسرا رفتن بیرون منم پشت سرشون رفتم
۶۰.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.