سلاممممم...من مهسا بی تی اسم...یه دوشاتی خون اشامیو وولفی
سلاممممم...من مهسا بی تی اسم...یه دوشاتی خون اشامیو وولفی براتون آوردم...بخوانید تا رستگار شوید...از جامعه ی وولف ها و وامپایرها معذرت خواهی میکنم که شاید این فیک چیزی داشته که تو استایلشون نبوده باشه...هیچی همین دیگه...کامنت هم یادتون نره...
ببخشید...خودم پشیمونم که چرا به یونگی همچین نقشی دادم😢 😢 😢
جیمین:
موهاشو گرفتم...با مو بلندش کردم و سیلی محکمی تو گوشش زدم...بی هوش شد!!!انداختمش رو تخت
...و رفتم بیرون در اتاقو قفل کردمو رفتم تو اتاقم
روی تخت دراز کشیدم و ساعدموگذاشتم روی چشمام...یاد کذایی افتادم...بد ترین روز...زندگیم
** فلش بک
اون روز زودتر از همیشه به خونه برگشته بودم..آخه پرواز امروز کنسل شده بود...بله من کاپیتان پارک
جیمین هستم...در خونه رو وا کردم و واردش شدم...وضعیت مالی خوبی داشتیم...درسته منو عشقم
باهم...البته با بچه ی تویه راهمون...حس خیلی خوبی بود...فکرشو بکنید توی اون بدن خوش فرم و
سکسی یه بچه ی بانمک خودشو جاکرده پله هارو دوتایکی طی کردمو رسیدم به اتاق خواب...درشو وا کردم...نبود!!!یعنی کجا رفته بود؟؟؟باعصبانیت بقیه ی اتاقارو گشتم اون میدونست وقتی میخواد بره بیرون حتما باید یه یادداشت بزاره...اما
...هیچ یادداشتی نبود...این آخرین در بود...بازش کردمواول فکر کردم اشتباه دیدم ولی خوب که دقت کردم نه اشتباه نبود عشقم داشت اونو میبوسید...یکی ازبهترین دوستامو... مینگیو(عضو seventin) دستاشو رو کمرش میکشید و لباشو میبوسیدو میمکید کاری
که همیشه من براش انجام میدادم...اما حالا یه نفر دیگه روبه جای من بغل کرده بود...مینگیو اول متوجه
ی من شد و بلند شد...اونم با خودش بلند کرد...واقعا که خیلی بیشرم بودن!!بدون اینکه به قیافه ی شوگا...نگاه کنم به مینگیو چشم دوختمقبل از اینکه عکس العملی نشون بدم مینگیو دستشو گرفت و باهم از خونه رفتن...من موندم یه غرورخرد شده...دلم میخواست گریه کنم ولی یه حسی مانع ی اینکار میشد...بعد از حدود نیم ساعت صدایپاش اومد...بلند شدم و دوباره وایسادم... میدونستم الان مردمک چشمام کاملا سرخه...حتی اوندندونای تیزم حس میکردم...ولی اصلا واسم مهم نبود چه اهمیتی داشت که عشقم جلوی چشمام بهمخیانت کرده و حالا با پررویی تمام برگشته پیشم...به سمتش برگشتم و نیشخندی به قیافه ی ترسیده و
متعجبش زدم...دستمو بردم بالا و محکم کوبیدم تو دهنش...افتاد رو زمین...منم از خدا خواسته با لگدمیکوبیدم تو پهلو وشکمش...وای که چقدر شنیدن صدای زجه هاش اون لحظه برام شیرین و لذت بخشبود...(شوهرمو کشت-__-)ظرف پنج دقیقه بیهوش شد البته اگه اون بچه داخل شکمش نبود ظرف دهدقیقه بیهوش میشد...وایساببینم...بچه؟؟؟؟...سریع زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون...با همسرش اومدهبود...البته هروقت میومدن اینجا فقط اینجارو روی سرشون میزاشتن ولی خوب اینبار بحث یه چیز
دیگه بود...اومدن اونا همانا غرغراشون سر منه بد بخت همانا...اصلا نمیدونم به اونا چه ربطی داشت؟
بچم از بین رفته بود...حال یونگی خوب بود...ولی به طرز وحشتناکی از من میترسید...توی این گیروداراز مشاورم شنیدم که مینگیو میخواد بره یه سفر کاری به لندن وبرای دوسال بر نمیگرده...ههه...اینم همهی عشقش...از خونه بیرون رفتم...میدونستم اگه تو خونه بمونم حسابی کتکش میزنم..ولی من اینونمیخواستم...با اینکه بهم خیانت کرده بود ولی هنوزم من لعنتی دوسش داشتم...از شرکت خلبانی زنگزده بودند گفته بودن که تا دوماه دیگه اینجا تعطیله...منم از خدا خواسته به شرکتم یه سری زدم تا به
کاراش برسم...وای که چه قدر حالم بد بود...حتی نمی تونستم باهاش رابطه داشته باشم...حتی نمی
...تونستم سرمو بزارم روی پاهاشو اروم بخوابم
**پایان فلش بک
دستمو از رو چشمام برداشتم و به سقف زل زدم...الان دوماه از اون اتفاق میگذشت و عین یه برده ازش
کار میکشیدم...البته بهش گفته بودم که میتونه از اینجا بره ولی خوب خودش سرشو به نشونه ی نه بالا
انداخته بود...امشب حتما باید میرفتم شکار...پس سریع آماده شدم...از اتاقم که رفتم بیرون متوجه ی
زمزمه هایی شدم...سرمو به در اتاقش چسبوندمو خوب گوش کردم:نه مامان...نه...گفتم که لازم نیست
بیاین...خوب... خوب...گفتم که نه نه نه...بعد از دوماه بالاخره صداشو شنیدم...پوزخندی زدمو درو باز
...کردمو بدون اینکه به داخل اتاق نگاهی کنم رفتم بیرون
**دوساعت بعد
با تمام سرعت دویدم ودندونامو فرو کردم تو گردنش...گوزن بی حال افتاد رو زمین...حسابی
خونشومکیدم...صدایه پا اومد...به سمت صدا برگشتم...یه جفت چشم فوق العادهقرمز رو به روم بود...فهمیدم تازه تبدیل شده...آروم به سمتش رفتم وبالحن مطمئنی گفتم:بیااینجا...منم خون آشامم...بهت یاد میدم که چجوری از خون آدما دور بمونی...بیا اینجا...دختره اومد جلوبهش نگاه کردم...قد بلندب
ببخشید...خودم پشیمونم که چرا به یونگی همچین نقشی دادم😢 😢 😢
جیمین:
موهاشو گرفتم...با مو بلندش کردم و سیلی محکمی تو گوشش زدم...بی هوش شد!!!انداختمش رو تخت
...و رفتم بیرون در اتاقو قفل کردمو رفتم تو اتاقم
روی تخت دراز کشیدم و ساعدموگذاشتم روی چشمام...یاد کذایی افتادم...بد ترین روز...زندگیم
** فلش بک
اون روز زودتر از همیشه به خونه برگشته بودم..آخه پرواز امروز کنسل شده بود...بله من کاپیتان پارک
جیمین هستم...در خونه رو وا کردم و واردش شدم...وضعیت مالی خوبی داشتیم...درسته منو عشقم
باهم...البته با بچه ی تویه راهمون...حس خیلی خوبی بود...فکرشو بکنید توی اون بدن خوش فرم و
سکسی یه بچه ی بانمک خودشو جاکرده پله هارو دوتایکی طی کردمو رسیدم به اتاق خواب...درشو وا کردم...نبود!!!یعنی کجا رفته بود؟؟؟باعصبانیت بقیه ی اتاقارو گشتم اون میدونست وقتی میخواد بره بیرون حتما باید یه یادداشت بزاره...اما
...هیچ یادداشتی نبود...این آخرین در بود...بازش کردمواول فکر کردم اشتباه دیدم ولی خوب که دقت کردم نه اشتباه نبود عشقم داشت اونو میبوسید...یکی ازبهترین دوستامو... مینگیو(عضو seventin) دستاشو رو کمرش میکشید و لباشو میبوسیدو میمکید کاری
که همیشه من براش انجام میدادم...اما حالا یه نفر دیگه روبه جای من بغل کرده بود...مینگیو اول متوجه
ی من شد و بلند شد...اونم با خودش بلند کرد...واقعا که خیلی بیشرم بودن!!بدون اینکه به قیافه ی شوگا...نگاه کنم به مینگیو چشم دوختمقبل از اینکه عکس العملی نشون بدم مینگیو دستشو گرفت و باهم از خونه رفتن...من موندم یه غرورخرد شده...دلم میخواست گریه کنم ولی یه حسی مانع ی اینکار میشد...بعد از حدود نیم ساعت صدایپاش اومد...بلند شدم و دوباره وایسادم... میدونستم الان مردمک چشمام کاملا سرخه...حتی اوندندونای تیزم حس میکردم...ولی اصلا واسم مهم نبود چه اهمیتی داشت که عشقم جلوی چشمام بهمخیانت کرده و حالا با پررویی تمام برگشته پیشم...به سمتش برگشتم و نیشخندی به قیافه ی ترسیده و
متعجبش زدم...دستمو بردم بالا و محکم کوبیدم تو دهنش...افتاد رو زمین...منم از خدا خواسته با لگدمیکوبیدم تو پهلو وشکمش...وای که چقدر شنیدن صدای زجه هاش اون لحظه برام شیرین و لذت بخشبود...(شوهرمو کشت-__-)ظرف پنج دقیقه بیهوش شد البته اگه اون بچه داخل شکمش نبود ظرف دهدقیقه بیهوش میشد...وایساببینم...بچه؟؟؟؟...سریع زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون...با همسرش اومدهبود...البته هروقت میومدن اینجا فقط اینجارو روی سرشون میزاشتن ولی خوب اینبار بحث یه چیز
دیگه بود...اومدن اونا همانا غرغراشون سر منه بد بخت همانا...اصلا نمیدونم به اونا چه ربطی داشت؟
بچم از بین رفته بود...حال یونگی خوب بود...ولی به طرز وحشتناکی از من میترسید...توی این گیروداراز مشاورم شنیدم که مینگیو میخواد بره یه سفر کاری به لندن وبرای دوسال بر نمیگرده...ههه...اینم همهی عشقش...از خونه بیرون رفتم...میدونستم اگه تو خونه بمونم حسابی کتکش میزنم..ولی من اینونمیخواستم...با اینکه بهم خیانت کرده بود ولی هنوزم من لعنتی دوسش داشتم...از شرکت خلبانی زنگزده بودند گفته بودن که تا دوماه دیگه اینجا تعطیله...منم از خدا خواسته به شرکتم یه سری زدم تا به
کاراش برسم...وای که چه قدر حالم بد بود...حتی نمی تونستم باهاش رابطه داشته باشم...حتی نمی
...تونستم سرمو بزارم روی پاهاشو اروم بخوابم
**پایان فلش بک
دستمو از رو چشمام برداشتم و به سقف زل زدم...الان دوماه از اون اتفاق میگذشت و عین یه برده ازش
کار میکشیدم...البته بهش گفته بودم که میتونه از اینجا بره ولی خوب خودش سرشو به نشونه ی نه بالا
انداخته بود...امشب حتما باید میرفتم شکار...پس سریع آماده شدم...از اتاقم که رفتم بیرون متوجه ی
زمزمه هایی شدم...سرمو به در اتاقش چسبوندمو خوب گوش کردم:نه مامان...نه...گفتم که لازم نیست
بیاین...خوب... خوب...گفتم که نه نه نه...بعد از دوماه بالاخره صداشو شنیدم...پوزخندی زدمو درو باز
...کردمو بدون اینکه به داخل اتاق نگاهی کنم رفتم بیرون
**دوساعت بعد
با تمام سرعت دویدم ودندونامو فرو کردم تو گردنش...گوزن بی حال افتاد رو زمین...حسابی
خونشومکیدم...صدایه پا اومد...به سمت صدا برگشتم...یه جفت چشم فوق العادهقرمز رو به روم بود...فهمیدم تازه تبدیل شده...آروم به سمتش رفتم وبالحن مطمئنی گفتم:بیااینجا...منم خون آشامم...بهت یاد میدم که چجوری از خون آدما دور بمونی...بیا اینجا...دختره اومد جلوبهش نگاه کردم...قد بلندب
۵۱.۸k
۲۳ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.