کنجکاویp
کنجکاوی"p¹³"
با قدم های آرام اما محکم، از پله ها پایین آمد. بعد از رسیدن به خدتمکار ها گفت:
"من امشب به یه مهمونی دعوتم و یه همراه میخوام. بهتون گفتم اینجا جمع شید تا ببین کدومتون شایسته تره و کدومتون رو میتونم با خودم ببرم":kook
بعد از نگاه کردن به تمامیه خدمتکار ها گفت:
"جنا":kook
"بله ارباب؟"
"بیا تو اتاقم":kook
"چشم"
جنا به تمامیه خدمتکار های دیگر چشم غرهای رفت و با ناز و عشوه همراه با جئون به اتاق رفتند. بعد از دیدن رفتار جنا، الیزا به آماندا گفت:
"اون چشه؟؟":Eliza
"هرزست"
"چی؟":Eliza
"هرزه تر از اون پیدا نمیکنی. زیر خواب ارباب بود... ولی خب ارباب بعد یه مدت حوصلشو نداشته و... جنا رو خدمتکار خودش کرد.. بقیه میگن ارباب نمیخواسته جنا خدمتکارش باشه.. یعنی کلا حوصلشو نداشته. ولی دید سیریشه"
"آها":Eliza
"آره... خب بسه دیگه"
آماندا داد زد:
"برین سر کارتون تموم شد دیگه"
بعد از این حرف آماندا، همه مشغول کاری شدند. الیزا دوباره شروع به جارو زدن امارت کرد.
بعد از چند دقیقه، جنا با چشمان قرمز و نگاهی پر از تنفرو حرص از اتاق جئون خارج شد. پله هارا تند تند و محکم طی کرد، به پایین رسید و با دیدن الیزا چشم غرهای رفت و مشغول کاری شد.
جئون از اتاقش خارج شد. آرام آرام از پله ها پایین آمد و به الیزا نگاه کرد. پوزخند زد و از خانه خارج شد.
بعد از گذشت حدودا بیست دقیقه، جنا به همراه چند خدمتکار دیگر که آماندا جزو آنها بود به سمت الیزا آمد و گفت:
"باید برای مهمونی که امشب قراره با ارباب بری آمادت کنیم. بلند شو."
"چی؟":Eliza
"کری؟؟ میگم باید آمادت کنیم"
"مگه ارباب تورو انتخاب نکرد؟":Eliza
الیزا مکث کرد. با نگاهی پر از حرص به الیزا نگاه کرد که آماندا گفت:
"نه... ارباب تورو انتخاب کرد. بلند شو"
_____
دوست دارین جنایی هم بنویسم؟
البته اگه حمایت میکنین نه اینکه بگین آره بعد نه لایک کنین و نه کامنت بزارین
با قدم های آرام اما محکم، از پله ها پایین آمد. بعد از رسیدن به خدتمکار ها گفت:
"من امشب به یه مهمونی دعوتم و یه همراه میخوام. بهتون گفتم اینجا جمع شید تا ببین کدومتون شایسته تره و کدومتون رو میتونم با خودم ببرم":kook
بعد از نگاه کردن به تمامیه خدمتکار ها گفت:
"جنا":kook
"بله ارباب؟"
"بیا تو اتاقم":kook
"چشم"
جنا به تمامیه خدمتکار های دیگر چشم غرهای رفت و با ناز و عشوه همراه با جئون به اتاق رفتند. بعد از دیدن رفتار جنا، الیزا به آماندا گفت:
"اون چشه؟؟":Eliza
"هرزست"
"چی؟":Eliza
"هرزه تر از اون پیدا نمیکنی. زیر خواب ارباب بود... ولی خب ارباب بعد یه مدت حوصلشو نداشته و... جنا رو خدمتکار خودش کرد.. بقیه میگن ارباب نمیخواسته جنا خدمتکارش باشه.. یعنی کلا حوصلشو نداشته. ولی دید سیریشه"
"آها":Eliza
"آره... خب بسه دیگه"
آماندا داد زد:
"برین سر کارتون تموم شد دیگه"
بعد از این حرف آماندا، همه مشغول کاری شدند. الیزا دوباره شروع به جارو زدن امارت کرد.
بعد از چند دقیقه، جنا با چشمان قرمز و نگاهی پر از تنفرو حرص از اتاق جئون خارج شد. پله هارا تند تند و محکم طی کرد، به پایین رسید و با دیدن الیزا چشم غرهای رفت و مشغول کاری شد.
جئون از اتاقش خارج شد. آرام آرام از پله ها پایین آمد و به الیزا نگاه کرد. پوزخند زد و از خانه خارج شد.
بعد از گذشت حدودا بیست دقیقه، جنا به همراه چند خدمتکار دیگر که آماندا جزو آنها بود به سمت الیزا آمد و گفت:
"باید برای مهمونی که امشب قراره با ارباب بری آمادت کنیم. بلند شو."
"چی؟":Eliza
"کری؟؟ میگم باید آمادت کنیم"
"مگه ارباب تورو انتخاب نکرد؟":Eliza
الیزا مکث کرد. با نگاهی پر از حرص به الیزا نگاه کرد که آماندا گفت:
"نه... ارباب تورو انتخاب کرد. بلند شو"
_____
دوست دارین جنایی هم بنویسم؟
البته اگه حمایت میکنین نه اینکه بگین آره بعد نه لایک کنین و نه کامنت بزارین
- ۱۵.۹k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط