قسمت هفتاد و شش
قسمت هفتاد و شش
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...
یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....
یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با #ایوب کار داشت و صدایش میکرد...
اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....
با هر قدم او هم دنبالم می امد..
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....
نگهبان در را نگاه.کردم...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....
چادرم را زذم زیر بغلم و دویدم سمت در ...
صدای لخ لخ دمپایی #ایوب پشت سرم امد ...
او هم داشت میدوید....
"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."
بغضم ترکید....
اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....
نگهبان در را باز کرد....
ایوب هنوز میدوید...
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم..... @ta_abad_zende
قسمت هفتاد و هفت
️ #ایوب ک ب در رسید،نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"#شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....
اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای #ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بودم
ادامه دارد
@ta_abad_zende
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...
یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....
یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با #ایوب کار داشت و صدایش میکرد...
اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....
با هر قدم او هم دنبالم می امد..
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....
نگهبان در را نگاه.کردم...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....
چادرم را زذم زیر بغلم و دویدم سمت در ...
صدای لخ لخ دمپایی #ایوب پشت سرم امد ...
او هم داشت میدوید....
"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."
بغضم ترکید....
اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....
نگهبان در را باز کرد....
ایوب هنوز میدوید...
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم..... @ta_abad_zende
قسمت هفتاد و هفت
️ #ایوب ک ب در رسید،نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"#شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....
اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای #ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بودم
ادامه دارد
@ta_abad_zende
۲.۴k
۲۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.