قسمت هفتاد و نه

قسمت هفتاد و نه
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...
برای عمل هاس #ایوب تهران میماندیم...
ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند..
میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....
کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....
یک پایم را میگذاشتم روی تخت #ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....
پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"
اما ایوب کار خودش را میکرد...
کشیک میداد ک کسی نیاید....
انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم

@ta_abad_zende
قسمت هشتاد
شب ها زیر تخت #ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم ....
رد شدن سوسک هارا میدیدم....
از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید....
وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند...
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت....
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد....
گاهی قرص هم افاقه نمیکرد....
تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش ....
سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست..... @ta_bad_zende
دیدگاه ها (۱)

قسمت هشتاد و یک قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ...

قسمت هشتاد و سهاب و غذای #ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان ...

قسمت هفتاد و هفت️ #ایوب ک ب در رسید،نگهبان ان را بسته بود و ...

قسمت هفتاد و شش چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیم...

yek tarafe part : 7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط