ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۰۵
و تند بازومو از دستش کشیدم و به زحمت رفتم جلوي در
اتاقش.. دیگه اینجا نمیام دیدنش اشکم جاري شد..
پردرد چشمامو بستم و در اتاق رو باز کردم. روي تختش بود و..
ملافه سفيدي روش کشیده شده بود.. تمام بدنم داشت میلرزید.
به زور در رو بستم و رفتم جلو با درد گفتم الا : مامان..
اشك از دو چشمم جاري شد و به زور گفتم الا: چطور با يکي په دونه ات اینکارو کردي؟ مگه من جز تو کسي رو داشتم؟ با سینه خیلی سنگین نفس عمیق کشیدم و روي صندلي کنار تختش نشستم به ملافه زل زدم.جرئت برداشتنش رو نداشتم اما باید اینکارو میکردم باید فرشته مهربونم رو برای آخرین بار میدیدم. به زور با دستي که خیلی میلرزید ملافه رو گرفتم.. توي همه وجودم امید احمقانه اي ذوق ذوق میکرد که شاید مامان من نباشه..
شاید هنوز تند ملافه رو کنار زدم از دیدن صورت سفید مثل گچ مامانم قلبم ریخت و ناباور دست به دهنم گرفتم.
الا مامانمه.. مامان مهربونم
بلند زدم زیر گریه و با گریه سر روي سينه اش گذاشتم و زار زدم
الا : تو هم تنهام گذاشتي.. دیگه تنهاي تنها شدم. دیگه هیچ کسو ندارم..
تو هم رهام کردي.. حالا دیگه من كيو دارم مامان قشنگم؟
ضجه زدم.. اخ خداا... قلبم داشت آتیش میگرفت. با درد گفتم
الا : بدون تو چیکار کنم؟ دلم.. به زور گفتم دلم تنگه برات مامان نرفته دلم تنگ شده برات.. چطور تونستی؟ چرا رفتی؟ رفتی پیش بابا؟پس من
چی؟دخترت رو بي كس كردي ؟ يتيمم كردي مامان
.. داغون سر بلند کردم و به صورت قشنگش نگاه کردم پردرد دستمو روي نيم رخش گذاشتم.
الا : دیگه هیچ وقت گرمای دستای مهربونشو که از شدت کار کردن زمخت شده بود رو حس نمیکردم
رفت..
نگاهم از گوشه چشم به سایه ای خورد که نگاهم میکرد. با اینکه میدونستم کیه اما نگاش کردم. جیمین اونور پنجره اتاق خیره و پردرد نگام میکرد و اشکي اروم از گوشه چشماش سر خورد پایین. صداي شکستن قلبم تو گوشم پیچید. تند بهم پشت کرد و دستشو به صورتش کشید پر از درد و غم به مادرم نگام کردم. چي چي شده که اینطور شد؟ شد که از این خانواده شاد و اروم تبدیل شدیم به یه مشت بدبخت پردرد؟ بابامو از دست دادم و..
حالا مادرمو.. نمیتونستم جلوي گريه مو بگیرم. اشکام همینجور جاري ميشدن.. کل وجودم داشت آتیش میگرفت. سرمو روی سینه مامانم گذاشتم.. قلبش نمیتپید. خيلي دردناك بود. خيلييي
دستاي گرمي شونه مو گرفت و از سینه مامان بلندم کرد بیجون گفتم
الا: نه.. ولم کن میخوام پیشش باشم.. اما
حتي توان تقلا کردن رو هم نداشتم ملافه رو روي صورت مامان کشید و از اتاق بیرون بردم توان مقاومت نداشتم.اهمیت نداشت.. ديگه هيچي
رفتني رفته بود.. مامانم رفته بود.. حالا دیگه بی پدر و مادر فوش نبود..یه صفت بود.. صفت من..
( فصل سوم ) پارت ۴۰۵
و تند بازومو از دستش کشیدم و به زحمت رفتم جلوي در
اتاقش.. دیگه اینجا نمیام دیدنش اشکم جاري شد..
پردرد چشمامو بستم و در اتاق رو باز کردم. روي تختش بود و..
ملافه سفيدي روش کشیده شده بود.. تمام بدنم داشت میلرزید.
به زور در رو بستم و رفتم جلو با درد گفتم الا : مامان..
اشك از دو چشمم جاري شد و به زور گفتم الا: چطور با يکي په دونه ات اینکارو کردي؟ مگه من جز تو کسي رو داشتم؟ با سینه خیلی سنگین نفس عمیق کشیدم و روي صندلي کنار تختش نشستم به ملافه زل زدم.جرئت برداشتنش رو نداشتم اما باید اینکارو میکردم باید فرشته مهربونم رو برای آخرین بار میدیدم. به زور با دستي که خیلی میلرزید ملافه رو گرفتم.. توي همه وجودم امید احمقانه اي ذوق ذوق میکرد که شاید مامان من نباشه..
شاید هنوز تند ملافه رو کنار زدم از دیدن صورت سفید مثل گچ مامانم قلبم ریخت و ناباور دست به دهنم گرفتم.
الا مامانمه.. مامان مهربونم
بلند زدم زیر گریه و با گریه سر روي سينه اش گذاشتم و زار زدم
الا : تو هم تنهام گذاشتي.. دیگه تنهاي تنها شدم. دیگه هیچ کسو ندارم..
تو هم رهام کردي.. حالا دیگه من كيو دارم مامان قشنگم؟
ضجه زدم.. اخ خداا... قلبم داشت آتیش میگرفت. با درد گفتم
الا : بدون تو چیکار کنم؟ دلم.. به زور گفتم دلم تنگه برات مامان نرفته دلم تنگ شده برات.. چطور تونستی؟ چرا رفتی؟ رفتی پیش بابا؟پس من
چی؟دخترت رو بي كس كردي ؟ يتيمم كردي مامان
.. داغون سر بلند کردم و به صورت قشنگش نگاه کردم پردرد دستمو روي نيم رخش گذاشتم.
الا : دیگه هیچ وقت گرمای دستای مهربونشو که از شدت کار کردن زمخت شده بود رو حس نمیکردم
رفت..
نگاهم از گوشه چشم به سایه ای خورد که نگاهم میکرد. با اینکه میدونستم کیه اما نگاش کردم. جیمین اونور پنجره اتاق خیره و پردرد نگام میکرد و اشکي اروم از گوشه چشماش سر خورد پایین. صداي شکستن قلبم تو گوشم پیچید. تند بهم پشت کرد و دستشو به صورتش کشید پر از درد و غم به مادرم نگام کردم. چي چي شده که اینطور شد؟ شد که از این خانواده شاد و اروم تبدیل شدیم به یه مشت بدبخت پردرد؟ بابامو از دست دادم و..
حالا مادرمو.. نمیتونستم جلوي گريه مو بگیرم. اشکام همینجور جاري ميشدن.. کل وجودم داشت آتیش میگرفت. سرمو روی سینه مامانم گذاشتم.. قلبش نمیتپید. خيلي دردناك بود. خيلييي
دستاي گرمي شونه مو گرفت و از سینه مامان بلندم کرد بیجون گفتم
الا: نه.. ولم کن میخوام پیشش باشم.. اما
حتي توان تقلا کردن رو هم نداشتم ملافه رو روي صورت مامان کشید و از اتاق بیرون بردم توان مقاومت نداشتم.اهمیت نداشت.. ديگه هيچي
رفتني رفته بود.. مامانم رفته بود.. حالا دیگه بی پدر و مادر فوش نبود..یه صفت بود.. صفت من..
- ۳.۹k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط