ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۰۴
تند اومد جلوم و گفت جیمین : هیس..الا اروم باش..
دو طرف یقه شو گرفتم و با خشم الا : بگو چرا این وقت شب اینجاییم؟
اشکم با ترس جاري شد ولي براي پوشوندن درد توي قلبم بلند داد زدم
الا: بگو بگو که مامانم خوبه..خوبه مگه نه؟حال کس ديگه اي بد شده مگه نه؟
داغون چشماشو بست. تمام وجودم توي يه لحظه فرو ريخت
تند تند سرمو به طرفین تکون دادم و اشك ديگه اي روي صورتم چکید.
چشماشو باز کرد و خیلی غمگین دو طرف صورتم رو گرفت انگشتش رو روی اشکم کشید و درمونده گفت جیمین :مادرت..
و قلبم ریخت و نفسم بند اومد..
داغون گفت جیمین : حدود نیم ساعت پیش... فوت شده..
انگار بهم برق وصل شد. ناباور هق هق کردم و تکرار کردم فوت شده
این امکان نداره این درمونده و شوکه گفتم الا :مادر من؟؟
مادر من تنها پشت و پناهم تنها کسی که برام مونده بوده..
فوت شده؟ پاهام سست شد. دروغه. این نمیتونه حقیقت داشته باشه
نمیتونستم وایستم.. به زانو روی زمین نشستم
جیمین تند و ترسیده کنارم نشست و وحشت زده
گفت جیمین : الا .. الاجان.. عزيزم..
و سرفه زد. مامانم رفت.. منو تنها گذاشت.. دیگه هیچ وقت..
اخ..قلبم داشت از جا در میومد.. جیمین دست رو موهام و تند و نگران گفت جیمین:الا گریه كن... لطفا.. مادرت فوت شده گریه کن
همونجور گنگ به پله ها خیره شدم. پردرد گفت جیمین: لطفا.. نریز تو خودت..گریه کن
يه دفعه خيلي بلند زدم زیر گریه.. اخ خداا...
از ته قلبم زار زدم سرمو سریع توي بغل کشید. با درد خيلي محکم به پیرهنش چنگ زدم و بلند و با تمام وجودم زار زدم
قلبم داشت تیر میکشید تمام وجودم میسوخت. مامانم..
مامان عزیزم.. با درد ضجه زدم..
واقعا رفت.. دیگه بابت این ازدواج دعوام نمیکرد. اشکام با درد خيلي خيلي شديدي روي صورتم خط میندازنداشتم خفه میشدم.. این حقش نبود
با درد زار زدم الا: میخوام ببینمش تو رو خدا..میخوام براي آخرین بار ببینمش. دیگه هیچی ازت ..نمیخوام.. فقط ببینمش...
تند و مضطرب جیمین .: باشه....باشه تو اروم باش
و با سرفه دست روی موهام کشید و كمك كرد پاشم و بردم
داخل..تمام تنم بي حس بود و نمیتونستم خوب نفس بکشم..
منو روي صندلي نشوند. اشکام پشت هم و بی وقفه جاري بودن.
جيمین : مطميني ميخواي ببينيش؟
نگاش کردم.خيلي نگران و گرفته نگام میکرد. با درد به زور سر بهاره تکون دادم. مگه میشد نخوام؟ احساس خفگي بدي داشتم..
داغون به گلوم چنگ زدم. خیلی غمگین و پردرد سر تکون داد و گفت.
جیمین :تو اتاقشه..هنوز
متنفلش نکردن به.. نذاشتم جمله اش تموم شه و سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاقش.. پاهام همراهیم نمیکردن. به زور روي زمین میکشیدمشون
به زور روي زمین میکشیدمشون
جیمین بازومو گرفت که با خشم به زور و از ته گلوم
الا : میخوام تنها باشم..
( فصل سوم ) پارت ۴۰۴
تند اومد جلوم و گفت جیمین : هیس..الا اروم باش..
دو طرف یقه شو گرفتم و با خشم الا : بگو چرا این وقت شب اینجاییم؟
اشکم با ترس جاري شد ولي براي پوشوندن درد توي قلبم بلند داد زدم
الا: بگو بگو که مامانم خوبه..خوبه مگه نه؟حال کس ديگه اي بد شده مگه نه؟
داغون چشماشو بست. تمام وجودم توي يه لحظه فرو ريخت
تند تند سرمو به طرفین تکون دادم و اشك ديگه اي روي صورتم چکید.
چشماشو باز کرد و خیلی غمگین دو طرف صورتم رو گرفت انگشتش رو روی اشکم کشید و درمونده گفت جیمین :مادرت..
و قلبم ریخت و نفسم بند اومد..
داغون گفت جیمین : حدود نیم ساعت پیش... فوت شده..
انگار بهم برق وصل شد. ناباور هق هق کردم و تکرار کردم فوت شده
این امکان نداره این درمونده و شوکه گفتم الا :مادر من؟؟
مادر من تنها پشت و پناهم تنها کسی که برام مونده بوده..
فوت شده؟ پاهام سست شد. دروغه. این نمیتونه حقیقت داشته باشه
نمیتونستم وایستم.. به زانو روی زمین نشستم
جیمین تند و ترسیده کنارم نشست و وحشت زده
گفت جیمین : الا .. الاجان.. عزيزم..
و سرفه زد. مامانم رفت.. منو تنها گذاشت.. دیگه هیچ وقت..
اخ..قلبم داشت از جا در میومد.. جیمین دست رو موهام و تند و نگران گفت جیمین:الا گریه كن... لطفا.. مادرت فوت شده گریه کن
همونجور گنگ به پله ها خیره شدم. پردرد گفت جیمین: لطفا.. نریز تو خودت..گریه کن
يه دفعه خيلي بلند زدم زیر گریه.. اخ خداا...
از ته قلبم زار زدم سرمو سریع توي بغل کشید. با درد خيلي محکم به پیرهنش چنگ زدم و بلند و با تمام وجودم زار زدم
قلبم داشت تیر میکشید تمام وجودم میسوخت. مامانم..
مامان عزیزم.. با درد ضجه زدم..
واقعا رفت.. دیگه بابت این ازدواج دعوام نمیکرد. اشکام با درد خيلي خيلي شديدي روي صورتم خط میندازنداشتم خفه میشدم.. این حقش نبود
با درد زار زدم الا: میخوام ببینمش تو رو خدا..میخوام براي آخرین بار ببینمش. دیگه هیچی ازت ..نمیخوام.. فقط ببینمش...
تند و مضطرب جیمین .: باشه....باشه تو اروم باش
و با سرفه دست روی موهام کشید و كمك كرد پاشم و بردم
داخل..تمام تنم بي حس بود و نمیتونستم خوب نفس بکشم..
منو روي صندلي نشوند. اشکام پشت هم و بی وقفه جاري بودن.
جيمین : مطميني ميخواي ببينيش؟
نگاش کردم.خيلي نگران و گرفته نگام میکرد. با درد به زور سر بهاره تکون دادم. مگه میشد نخوام؟ احساس خفگي بدي داشتم..
داغون به گلوم چنگ زدم. خیلی غمگین و پردرد سر تکون داد و گفت.
جیمین :تو اتاقشه..هنوز
متنفلش نکردن به.. نذاشتم جمله اش تموم شه و سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاقش.. پاهام همراهیم نمیکردن. به زور روي زمین میکشیدمشون
به زور روي زمین میکشیدمشون
جیمین بازومو گرفت که با خشم به زور و از ته گلوم
الا : میخوام تنها باشم..
- ۴.۰k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط