پارت ۲۶ زندگی جونگمه
پارت ۲۶ زندگی جونگمه
کوک سوار ماشین شد
جونگمه دیگه اخلاق قبلیش رو نداش خیل آروم شده بود کوک گفت:اتفاقی افتاده؟
جونمگه:نه چرا
کوک:هیچی
جونگمه :کجا بریم
کوک:مگه جایی مد نظرت نبود؟
جونگمه:نه
کوک :خودت گفتی
جونگمه:من گفتم یه چیز میخوام بهت بگم😊
کوک:آهان
جونگمه:نگفتی
کوک:چیرو
جونگمه:کجا بریم
کوک:نظرت درباره کافه چیه
جونگمه:خواستم تو انتخاب کنی نگفتم از من نظر بپرس
کوک:خب کافه
جونگمه :باشه
کوک:انتظار داشتم بگی خیله خب
جونگمه یه لبخند زد و گفت:حالا که دیگه نگفتم
کوک چندتا پلک پشت سرهم زد گفت:خیلی عجیب شدی
جونگمه واکنشی نشون نداد و به جلو نگاه کرد
رسیدن به یه کافه ای که قبلا جونگمه بعد از کارش میرفته اونجا
جونگمه رفت سفارش داد اومد نشست
به کوک یه لبخند زد و گوشیشو در آورد به گوشیش نگاه کرد
کوک:از دستم ناراحتی.
جونگمه :اتفاقی افتاده؟
کوک:از وقای دوباره دیدمت رفتارت عجیبه
جونگمه:چرا؟
کوک:رفتارت شبیه رفتار قبلت نیست
جونگمه:😅
کوک:الان چیز خنده داری نیست ،فقط بگو چی شده
جونگمه:هیچی تصمیم گرفتم دیگه بی عقل نباشم
کوک:مگه قبلش بی عقل بودی؟
جونگمه:خودت بهم فهموندی:)
کوک:منظورم این نبود
جونگمه:ولی من منظورت رو به اشتباه گرفتم و دیگه نمیشه درستش کرد
کوک:آخه!
جونگمه :اینارو ولش کن امروز واسه این حرفا نگفتم بیای
کوک:میدونم میخوای بهم اعتراف کنی
جونگمه :نه
کوک:پس چی🤨
جونگمه:من امشب برمیگردم ایران
کوک:چی!چرا؟
جونگمه:کلا نیومدم بمونم اومدم یه سر بزنم و برم
کوک ناراحت شد ولی نخواست جلوه بده و گفت:خب. هرکاری میخوای بکن
جونگمه:خب خیالم از اینم راحت شد.
کوک:با کسی قرار میزاری؟
جونگمه:نه
کوک یه لبخند زد و گفت :خب خوبه
کوک و جونگمه قهوه رو خوردن و جونگمه کوک رو رسوند کمپانی خودش رفت خونه
شب شده بود
تهیونگ اومده بود خونه کوک واسش شیر موز گرفته بود😂
تهیونگ:میدونی پرواز اون منیجری که چند سال پیش به خاطر تو تصادف کرد کیِ
کوک باز اون اتفاق یادش اوفتاد و گفت: نه نمیدونم
تهیونگ :دوساعت دیگه
کوک به تهیونگ با تعجب نگاه کرد و گفت:من باید یه جایی برم
تهیونگ:میدونم میری دنبالش که بهش بگی نرو خودم میرسونمت
کوک:آخه
تهیونگ:وقت آخه و اما نداریم پاشو بریم
تهیونگ کوک رو رسوند خودش داشت برمیگشت خیلی ناراحت بود
کوک در خونه جونگمه رو زد
جونگمه در رو باز کرد کوک با چشمای پر از اشک وایستاده بود
جونگمه :عه جونگ کوک شی اینجا چیکار میکنی؟
کوک:نرو
جونگمه:بله!
کوک باصدای بلند گفت :نرو ایران دلم خیلی واست تنگ میشه ،و جونگمه رو بغل کرد
کوک:تو میری انگار رنگ و روی زندگیم از بین میره تورو خدا نرو😭
کوک سوار ماشین شد
جونگمه دیگه اخلاق قبلیش رو نداش خیل آروم شده بود کوک گفت:اتفاقی افتاده؟
جونمگه:نه چرا
کوک:هیچی
جونگمه :کجا بریم
کوک:مگه جایی مد نظرت نبود؟
جونگمه:نه
کوک :خودت گفتی
جونگمه:من گفتم یه چیز میخوام بهت بگم😊
کوک:آهان
جونگمه:نگفتی
کوک:چیرو
جونگمه:کجا بریم
کوک:نظرت درباره کافه چیه
جونگمه:خواستم تو انتخاب کنی نگفتم از من نظر بپرس
کوک:خب کافه
جونگمه :باشه
کوک:انتظار داشتم بگی خیله خب
جونگمه یه لبخند زد و گفت:حالا که دیگه نگفتم
کوک چندتا پلک پشت سرهم زد گفت:خیلی عجیب شدی
جونگمه واکنشی نشون نداد و به جلو نگاه کرد
رسیدن به یه کافه ای که قبلا جونگمه بعد از کارش میرفته اونجا
جونگمه رفت سفارش داد اومد نشست
به کوک یه لبخند زد و گوشیشو در آورد به گوشیش نگاه کرد
کوک:از دستم ناراحتی.
جونگمه :اتفاقی افتاده؟
کوک:از وقای دوباره دیدمت رفتارت عجیبه
جونگمه:چرا؟
کوک:رفتارت شبیه رفتار قبلت نیست
جونگمه:😅
کوک:الان چیز خنده داری نیست ،فقط بگو چی شده
جونگمه:هیچی تصمیم گرفتم دیگه بی عقل نباشم
کوک:مگه قبلش بی عقل بودی؟
جونگمه:خودت بهم فهموندی:)
کوک:منظورم این نبود
جونگمه:ولی من منظورت رو به اشتباه گرفتم و دیگه نمیشه درستش کرد
کوک:آخه!
جونگمه :اینارو ولش کن امروز واسه این حرفا نگفتم بیای
کوک:میدونم میخوای بهم اعتراف کنی
جونگمه :نه
کوک:پس چی🤨
جونگمه:من امشب برمیگردم ایران
کوک:چی!چرا؟
جونگمه:کلا نیومدم بمونم اومدم یه سر بزنم و برم
کوک ناراحت شد ولی نخواست جلوه بده و گفت:خب. هرکاری میخوای بکن
جونگمه:خب خیالم از اینم راحت شد.
کوک:با کسی قرار میزاری؟
جونگمه:نه
کوک یه لبخند زد و گفت :خب خوبه
کوک و جونگمه قهوه رو خوردن و جونگمه کوک رو رسوند کمپانی خودش رفت خونه
شب شده بود
تهیونگ اومده بود خونه کوک واسش شیر موز گرفته بود😂
تهیونگ:میدونی پرواز اون منیجری که چند سال پیش به خاطر تو تصادف کرد کیِ
کوک باز اون اتفاق یادش اوفتاد و گفت: نه نمیدونم
تهیونگ :دوساعت دیگه
کوک به تهیونگ با تعجب نگاه کرد و گفت:من باید یه جایی برم
تهیونگ:میدونم میری دنبالش که بهش بگی نرو خودم میرسونمت
کوک:آخه
تهیونگ:وقت آخه و اما نداریم پاشو بریم
تهیونگ کوک رو رسوند خودش داشت برمیگشت خیلی ناراحت بود
کوک در خونه جونگمه رو زد
جونگمه در رو باز کرد کوک با چشمای پر از اشک وایستاده بود
جونگمه :عه جونگ کوک شی اینجا چیکار میکنی؟
کوک:نرو
جونگمه:بله!
کوک باصدای بلند گفت :نرو ایران دلم خیلی واست تنگ میشه ،و جونگمه رو بغل کرد
کوک:تو میری انگار رنگ و روی زندگیم از بین میره تورو خدا نرو😭
۹.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.