قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۳
آنیا:اصلا مهم نیست ما که قراره از اینجا بریم
شونه ای بالا انداخت
آسونا:خوددانی
و با هم رفتیم سمت خونه رسیدیم رفتم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم و رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم که یهو صدای در اومد
در و باز کردم که دیدم همون پسری که امروز تو دانشگاه هم دیگه رو دیدیم
دایی از پشت سرم اومد سمتش
یوری:خوش اومدین آقای دزموند
از زبان دامیان:
دیروز با جیرو صحبت میکردم
جیرو:یکی از دوستای قدیمی پدرم می تونه کمکم کنه و منم امروز قراره ببینمش
زنگ در و زدم
همون کسی که امروز تو دانشگاه دیدمش جلوم بود
صدایی از پشت سرش اومد
یوری:خوش اومدین آقای دزموند
دامیان:ممنون
و وارد شدم
بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل
یوری:خبر ها راجب پدرتون شنیده بودم ولی فکر نمی کردم واقعی باشه
دامیان:حق دارید این روز ها شایعه ها خیلی زیاد شده
یوری:به هر حال هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم
چیزی نگفتم
یوری:شما و آنیا هم دیگه رو میشناسین
دامیان:بله امروز تو دانشگاه با هم آشنا شدیم
رو به آنیا گفت:میشه بری تا من میام شربت ها رو بیاری
بلند شد و رفت با شربت برگشت جلوم گرفت
آنیا:بفرمایید
یه نگاهی بهش انداختم رنگ موهاش صورتی بود
دامیان:ممنون توت فرنگی
از زبان آنیا:
وقتی بهم گفت توت فرنگی اعصابم بهم ریخت
آنیا:کجا من شبیه توت فرنگی
دامیان:موهات صورتی و چشمات سبزه پس هر کدوم و یکم بهش رنگ بدیم میشه توت فرنگی
که دایی اومد
منم بحث و ادامه ندادم رفتم تو اتاق آسونا
آسونا:چه خبرته
آنیا:این دیگه واقعا اعصابم و به هم ریخته
آسونا:کی و میگی
پارت ۳
آنیا:اصلا مهم نیست ما که قراره از اینجا بریم
شونه ای بالا انداخت
آسونا:خوددانی
و با هم رفتیم سمت خونه رسیدیم رفتم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم و رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم که یهو صدای در اومد
در و باز کردم که دیدم همون پسری که امروز تو دانشگاه هم دیگه رو دیدیم
دایی از پشت سرم اومد سمتش
یوری:خوش اومدین آقای دزموند
از زبان دامیان:
دیروز با جیرو صحبت میکردم
جیرو:یکی از دوستای قدیمی پدرم می تونه کمکم کنه و منم امروز قراره ببینمش
زنگ در و زدم
همون کسی که امروز تو دانشگاه دیدمش جلوم بود
صدایی از پشت سرش اومد
یوری:خوش اومدین آقای دزموند
دامیان:ممنون
و وارد شدم
بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل
یوری:خبر ها راجب پدرتون شنیده بودم ولی فکر نمی کردم واقعی باشه
دامیان:حق دارید این روز ها شایعه ها خیلی زیاد شده
یوری:به هر حال هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم
چیزی نگفتم
یوری:شما و آنیا هم دیگه رو میشناسین
دامیان:بله امروز تو دانشگاه با هم آشنا شدیم
رو به آنیا گفت:میشه بری تا من میام شربت ها رو بیاری
بلند شد و رفت با شربت برگشت جلوم گرفت
آنیا:بفرمایید
یه نگاهی بهش انداختم رنگ موهاش صورتی بود
دامیان:ممنون توت فرنگی
از زبان آنیا:
وقتی بهم گفت توت فرنگی اعصابم بهم ریخت
آنیا:کجا من شبیه توت فرنگی
دامیان:موهات صورتی و چشمات سبزه پس هر کدوم و یکم بهش رنگ بدیم میشه توت فرنگی
که دایی اومد
منم بحث و ادامه ندادم رفتم تو اتاق آسونا
آسونا:چه خبرته
آنیا:این دیگه واقعا اعصابم و به هم ریخته
آسونا:کی و میگی
۴.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.