قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۴
آسونا:کی و میگی
آنیا:همون که امروز تو دانشگاه دیدیم
خندید
آسونا:به خاطر اون اینقدر عصبانی
آنیا:آره خب اعصابمو بهم ریخته
آسونا:حالا مهم نیست
نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون تو راهرو که دایی جلوم اومد
یوری:من کار مهمی دارم باید برم میشه مهمونمون و راهنمایی کنی
با اینکه راضی نبودم گفتم:بله
و رفتم پایین تا چشمم بهش خورد دوباره اعصابم خورد شد رفتم جلوتر
آنیا:تو شرکت یه مشکلی پیش اومده ما باید بریم شما میتونید تشریف ببرید
بلند شد
دامیان:ادعا میکنی تو یه خانواده اشرافی بزرگ شدی ولی با یه بچه لوس هیچ فرقی نداری مثل اینکه پدر و مادرت برای تربیت تو کم کاری کردن
بغض سنگینی تو گلوم بود و قورت دادم
آنیا:به شما ارتباطی نداره که پدر و مادر من چطوری تربیتم کردم
و دویدم تو اتاق،نشستم پشت میزم و یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن راجب به تحقیق جدید که گفته بودن ولی انقد ناراحت بودم که نمی تونستم تمرکز کنم
از زبان دامیان:
نمی دونم چرا این آنیا رفتارش انقد عجیب
در و باز کردم و اومدم بیرون
رفتم سمت خونه کلید و انداختم و وارد شدم امروز الکس و ندیده بودم بهتره برم ببینم چیکار میکنه
در زدم ولی جواب نداد در و آروم باز کردم که دیدم تو لبتاب به یه عکس خیره شده بیشتر دقت کردم متوجه شدم عکس آنیاعه
در و بیشتر باز کردم و رفتم داخل با دیدن من فورا لبتاب و خاموش کرد
الکس:فکر نمی کنی قبلش باید در بزنی
دامیان:در زدم جواب ندادی اون عکس کی بود
الکس:کسی که سال هاست عاشقشم
پارت ۴
آسونا:کی و میگی
آنیا:همون که امروز تو دانشگاه دیدیم
خندید
آسونا:به خاطر اون اینقدر عصبانی
آنیا:آره خب اعصابمو بهم ریخته
آسونا:حالا مهم نیست
نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون تو راهرو که دایی جلوم اومد
یوری:من کار مهمی دارم باید برم میشه مهمونمون و راهنمایی کنی
با اینکه راضی نبودم گفتم:بله
و رفتم پایین تا چشمم بهش خورد دوباره اعصابم خورد شد رفتم جلوتر
آنیا:تو شرکت یه مشکلی پیش اومده ما باید بریم شما میتونید تشریف ببرید
بلند شد
دامیان:ادعا میکنی تو یه خانواده اشرافی بزرگ شدی ولی با یه بچه لوس هیچ فرقی نداری مثل اینکه پدر و مادرت برای تربیت تو کم کاری کردن
بغض سنگینی تو گلوم بود و قورت دادم
آنیا:به شما ارتباطی نداره که پدر و مادر من چطوری تربیتم کردم
و دویدم تو اتاق،نشستم پشت میزم و یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن راجب به تحقیق جدید که گفته بودن ولی انقد ناراحت بودم که نمی تونستم تمرکز کنم
از زبان دامیان:
نمی دونم چرا این آنیا رفتارش انقد عجیب
در و باز کردم و اومدم بیرون
رفتم سمت خونه کلید و انداختم و وارد شدم امروز الکس و ندیده بودم بهتره برم ببینم چیکار میکنه
در زدم ولی جواب نداد در و آروم باز کردم که دیدم تو لبتاب به یه عکس خیره شده بیشتر دقت کردم متوجه شدم عکس آنیاعه
در و بیشتر باز کردم و رفتم داخل با دیدن من فورا لبتاب و خاموش کرد
الکس:فکر نمی کنی قبلش باید در بزنی
دامیان:در زدم جواب ندادی اون عکس کی بود
الکس:کسی که سال هاست عاشقشم
۴.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.