تو بهترینی
تو بهترینی
پارت6
هبم کدوم از لباسا مورد پسندم نبود یا خیلی معمولی بودن یا خیلی مجلسی من دنبال یه لباس سکسی بودم داشتم میرفتم بیرون که چشمم افتاد به یه لباس خیلی قشنگ بود وارد مغازه شد
اوا:لباس پشت ویترین رو ،یخواستن
لباس رو داد پوشیدم بهم میومد گرفتم اومدن بیرون رفتم خونه لباسی که خریده بودم رو گذاشتم که خدمتکارا اتو کنن رفتم روی تخت و خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم صبحونم رو خوردم زنگ زدم به بردیا
بردیا:جانم
اوا:مهمونی ساعت چنده؟
بردیا:9 تا 3 صبح
اوا:اکی
گوشی رو قطع کردم لباسمو دیدم خیلی قشنگ بود امشب میخواستم حرص بردیا رو در بیارم همه پسر هارو به خودم نزدیک میکردم تا اون از حسودی و حرص بترکه
اردلان:خانم اقای رادان اومدم
اوا:منتظرش بودم
بابام از پشت اردلان اومد بیرون
بابا:برای چی میخواستی منو ببینی
اوا:هیچی میخواستم توی وضیعتی که هستی رو ببینم
بابا:تموم چیزی که داری از منه
اوا:(خندهههه)واقعا خیلی به خودت مینازی وقتی من 16 سالم بود و ارزوم این بود که ایدل بشم تو کتکم میزدی دعوام میکردی سرکوبم میکردی منو مامان رو تا سر حد مرگ میزدی یه بار اونقدر مامان رو زدی که فرداش مامان از درد زیاد مرد تو انقدر ادم کثیفی هستی
بابا:مادرت حقش بود بیش از حد پرو بود
اوا:میدونم که همیشه مامان داره توی بهشت لعنتت میکنه
بابا:اره قبول دارم که من کشتمش
اوا:خیلی خوشحالم که وقتی به جرمت اعتراف کردی پلیسا اینجا بودن
پلیسا از گوشه خونه ریختن بیرون بابام رو گرفتن
بابا:دختره ی عوضی برای من پاپوش درست میکنی؟
پلیس:شما باید بو ما به پاسگاه پلیس بیاین
بابام رو بردن که رایان اومد سمتم
رایان:خیلی ممنونم که باهامون همکاری کردی
اوا:خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت سرهنگ رایان موسوی
رایان:خیلی بزرگ تر شدی قبلا فسقله بچه بودی
اوا:تو هم برای خودت مردی شدی
رایان:فکر نمیکردم بابات بیاد ولی به لطف همکاری تو تونستیم بگیریمش
اوا:اگر زود تر بهم میگفتس که دنبالشی زود تر دست به کار میشدم
پارسا:خیلی از دیدنت خوشحال شدم من باید برم خدافظ
اوا:بای بای
(شب)
باید میرفتم لباسمو پوشیدم سوار پاشین شدم راه افتاویم رسیدیم یه امارتمان بزرگ بود پیاده شدم وارد لابی شدم
وارد اسانسور شدم از پشت در صدای اهنگ میومد در زدم خدمتکار درو باز کردم
خدمتکار:خوش اومدین
وارد خونه شوم خدمتکار منو برد توی سه اتاق لباسامو عوض کردم رفتم بیرون نشستم روی صندلی که یه پسره اومد سمتم
پسره:به به عجب خانوم خوشگلی میتونیم باهم برقصیم
اوا:ببخشی حوصله رقصیدن ندارم
پسره دستمو کشید از صندلی بلند شدم
پسره:ناز نکن
هرچی زور میزدم از بغلش بیام بیرون نمیشد که یهویی یکی دست پسره رو گرفت و پیچوند
ناشناس:دستتو ازش بکش....
پارت6
هبم کدوم از لباسا مورد پسندم نبود یا خیلی معمولی بودن یا خیلی مجلسی من دنبال یه لباس سکسی بودم داشتم میرفتم بیرون که چشمم افتاد به یه لباس خیلی قشنگ بود وارد مغازه شد
اوا:لباس پشت ویترین رو ،یخواستن
لباس رو داد پوشیدم بهم میومد گرفتم اومدن بیرون رفتم خونه لباسی که خریده بودم رو گذاشتم که خدمتکارا اتو کنن رفتم روی تخت و خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم صبحونم رو خوردم زنگ زدم به بردیا
بردیا:جانم
اوا:مهمونی ساعت چنده؟
بردیا:9 تا 3 صبح
اوا:اکی
گوشی رو قطع کردم لباسمو دیدم خیلی قشنگ بود امشب میخواستم حرص بردیا رو در بیارم همه پسر هارو به خودم نزدیک میکردم تا اون از حسودی و حرص بترکه
اردلان:خانم اقای رادان اومدم
اوا:منتظرش بودم
بابام از پشت اردلان اومد بیرون
بابا:برای چی میخواستی منو ببینی
اوا:هیچی میخواستم توی وضیعتی که هستی رو ببینم
بابا:تموم چیزی که داری از منه
اوا:(خندهههه)واقعا خیلی به خودت مینازی وقتی من 16 سالم بود و ارزوم این بود که ایدل بشم تو کتکم میزدی دعوام میکردی سرکوبم میکردی منو مامان رو تا سر حد مرگ میزدی یه بار اونقدر مامان رو زدی که فرداش مامان از درد زیاد مرد تو انقدر ادم کثیفی هستی
بابا:مادرت حقش بود بیش از حد پرو بود
اوا:میدونم که همیشه مامان داره توی بهشت لعنتت میکنه
بابا:اره قبول دارم که من کشتمش
اوا:خیلی خوشحالم که وقتی به جرمت اعتراف کردی پلیسا اینجا بودن
پلیسا از گوشه خونه ریختن بیرون بابام رو گرفتن
بابا:دختره ی عوضی برای من پاپوش درست میکنی؟
پلیس:شما باید بو ما به پاسگاه پلیس بیاین
بابام رو بردن که رایان اومد سمتم
رایان:خیلی ممنونم که باهامون همکاری کردی
اوا:خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت سرهنگ رایان موسوی
رایان:خیلی بزرگ تر شدی قبلا فسقله بچه بودی
اوا:تو هم برای خودت مردی شدی
رایان:فکر نمیکردم بابات بیاد ولی به لطف همکاری تو تونستیم بگیریمش
اوا:اگر زود تر بهم میگفتس که دنبالشی زود تر دست به کار میشدم
پارسا:خیلی از دیدنت خوشحال شدم من باید برم خدافظ
اوا:بای بای
(شب)
باید میرفتم لباسمو پوشیدم سوار پاشین شدم راه افتاویم رسیدیم یه امارتمان بزرگ بود پیاده شدم وارد لابی شدم
وارد اسانسور شدم از پشت در صدای اهنگ میومد در زدم خدمتکار درو باز کردم
خدمتکار:خوش اومدین
وارد خونه شوم خدمتکار منو برد توی سه اتاق لباسامو عوض کردم رفتم بیرون نشستم روی صندلی که یه پسره اومد سمتم
پسره:به به عجب خانوم خوشگلی میتونیم باهم برقصیم
اوا:ببخشی حوصله رقصیدن ندارم
پسره دستمو کشید از صندلی بلند شدم
پسره:ناز نکن
هرچی زور میزدم از بغلش بیام بیرون نمیشد که یهویی یکی دست پسره رو گرفت و پیچوند
ناشناس:دستتو ازش بکش....
۵.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.