part
part:10
*6 ساعت بعد*
[از خواب بیدار شدم دیدم اریس نیست، حتماً رفته بیرون...رفتم دستشویی بعد شروع کردم به آماده شدن تصمیم گرفتم به جای عینک زدن لنز بزارم...چقدر بدون عینک تغییر می کنم!!!...بعد رفتم سمت خونه وینسنت. اونو برداشتم و رفتیم سمت محل پارتی... وقتی رسیدیم همه جا بوی الکل می داد. رفتیم داخل...پر بود از دخترا و پسرا....منو وینسنت هم داشتیم حرف می زدیم....یه ثانیه نگامو از روی وینسنت برداشتم و یه دختره با موهای قهوه ای روشن و چشمای آبی دیدم خیلی خوشگل بود یه لباس بلند سفید که یه خورده باز بود پوشیده بود احساس می کنم قبلا یه جا دیده بودمش...یه پسره که انگار دوست وینسنت بود و مارو دعوت کرده بود بهمون نزدیک شد و فهمیدم همون نیته که امروز زندگیم رو خراب کرد ، اما انگار منو نشناخته بود...این لنزا بلخره به درد خورد....]
نیت: سلام
وینسنت و آلن: سلام
نیت: وینسنت، این باید دوستت باشه!...
وینسنت: درسته...
نیت: خوش بختم
آلن: هم چنین*سرد*
نیت: وینسنت، می خوام دوست دخترمو بهت معرفی کنم
نیت: عزیزم بیا اینجا!...
[همون دختره که دیده بودم اومد سمتمون وقتی نزدیک تر شد فهمیدم اون اریسه...خونسردیمو حفظ کردم...انگار منو نشناخته بود...]
نیت: این دوست دخترم اریسه
وینسنت: خوش بختم
[وینسنت بهم یه تنه زد...]
آلن: خوش بختم
اریس: همچنین...امم...من شما رو جایی ندیدم؟
آلن: خیر...
وینسنت: داداش یه دقیقه باهام میای...
[باهاش رفتم]
آلن: هوم؟
وینسنت: اون اریسه!!!!
آلن: آره خب
وینسنت: نمی خوای دعواش کنی؟
آلن: حوصله هیچی رو ندارم
وینسنت: باشه بیا برگردیم
[برگشتیم....اونا شروع کردن به حرف زدن اما من فقط به اریس خیره شده بودم....خیلی خوشگل شده بود نمی تونستم چشم ازش بردارم... هیچوقت اریس رو اینقدر خوشحال ندیده بودم... شروع کردم به مست کردن....]
*یه ساعت بعد*
اریس: من میرم دست شویی
*بیست دقیقه بعد*
[دیدم اریس دیر کرده نگران شدم...این نیتم مثل دیوار اینجا وایساده بود و هیچ کاری نمی کرد...رفتم سمت دست شویی دیدم اریس نیست...کم کم داشت فکرای چرت و پرتی به ذهنم می رسید...در اتاق ها رو به ترتیب باز می کردم که از یه اتاق احساس کردم داره یه صدایی میاد رفتم سمتش می خواستم بازش کنم که دیدم قفله یه لگد محکم به در زدم و بازش کردم یه پسره داشت به زور لباس اریس رو بیرون می اورد رفتم سمتش و پرتش کردم اونور اریس رو براید استایل بغل کردم]
اریس: ولم کن!!!...
آلن: ساکت شو...
[گذاشتمش تو ماشین و خودمم سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه مجردیم...معمولا با وینسنت و بقیه می رفتیم اونجا اما الان لازمش داشتم، نمی خواستم بفهمه کی ام]
اریس: داریم کجا میریم؟
آلن: بعدا می فهمی
اریس: منو ول کن
آلن: چی به من می رسه؟*پوزخند*
اریس: به داداشم می گم بهت پول بده
....ادامه دارد....
*6 ساعت بعد*
[از خواب بیدار شدم دیدم اریس نیست، حتماً رفته بیرون...رفتم دستشویی بعد شروع کردم به آماده شدن تصمیم گرفتم به جای عینک زدن لنز بزارم...چقدر بدون عینک تغییر می کنم!!!...بعد رفتم سمت خونه وینسنت. اونو برداشتم و رفتیم سمت محل پارتی... وقتی رسیدیم همه جا بوی الکل می داد. رفتیم داخل...پر بود از دخترا و پسرا....منو وینسنت هم داشتیم حرف می زدیم....یه ثانیه نگامو از روی وینسنت برداشتم و یه دختره با موهای قهوه ای روشن و چشمای آبی دیدم خیلی خوشگل بود یه لباس بلند سفید که یه خورده باز بود پوشیده بود احساس می کنم قبلا یه جا دیده بودمش...یه پسره که انگار دوست وینسنت بود و مارو دعوت کرده بود بهمون نزدیک شد و فهمیدم همون نیته که امروز زندگیم رو خراب کرد ، اما انگار منو نشناخته بود...این لنزا بلخره به درد خورد....]
نیت: سلام
وینسنت و آلن: سلام
نیت: وینسنت، این باید دوستت باشه!...
وینسنت: درسته...
نیت: خوش بختم
آلن: هم چنین*سرد*
نیت: وینسنت، می خوام دوست دخترمو بهت معرفی کنم
نیت: عزیزم بیا اینجا!...
[همون دختره که دیده بودم اومد سمتمون وقتی نزدیک تر شد فهمیدم اون اریسه...خونسردیمو حفظ کردم...انگار منو نشناخته بود...]
نیت: این دوست دخترم اریسه
وینسنت: خوش بختم
[وینسنت بهم یه تنه زد...]
آلن: خوش بختم
اریس: همچنین...امم...من شما رو جایی ندیدم؟
آلن: خیر...
وینسنت: داداش یه دقیقه باهام میای...
[باهاش رفتم]
آلن: هوم؟
وینسنت: اون اریسه!!!!
آلن: آره خب
وینسنت: نمی خوای دعواش کنی؟
آلن: حوصله هیچی رو ندارم
وینسنت: باشه بیا برگردیم
[برگشتیم....اونا شروع کردن به حرف زدن اما من فقط به اریس خیره شده بودم....خیلی خوشگل شده بود نمی تونستم چشم ازش بردارم... هیچوقت اریس رو اینقدر خوشحال ندیده بودم... شروع کردم به مست کردن....]
*یه ساعت بعد*
اریس: من میرم دست شویی
*بیست دقیقه بعد*
[دیدم اریس دیر کرده نگران شدم...این نیتم مثل دیوار اینجا وایساده بود و هیچ کاری نمی کرد...رفتم سمت دست شویی دیدم اریس نیست...کم کم داشت فکرای چرت و پرتی به ذهنم می رسید...در اتاق ها رو به ترتیب باز می کردم که از یه اتاق احساس کردم داره یه صدایی میاد رفتم سمتش می خواستم بازش کنم که دیدم قفله یه لگد محکم به در زدم و بازش کردم یه پسره داشت به زور لباس اریس رو بیرون می اورد رفتم سمتش و پرتش کردم اونور اریس رو براید استایل بغل کردم]
اریس: ولم کن!!!...
آلن: ساکت شو...
[گذاشتمش تو ماشین و خودمم سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه مجردیم...معمولا با وینسنت و بقیه می رفتیم اونجا اما الان لازمش داشتم، نمی خواستم بفهمه کی ام]
اریس: داریم کجا میریم؟
آلن: بعدا می فهمی
اریس: منو ول کن
آلن: چی به من می رسه؟*پوزخند*
اریس: به داداشم می گم بهت پول بده
....ادامه دارد....
- ۲.۹k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط