Part:34
Part:34
امیلی به سرعت از اتاق خارج شد، از مارکو ناراحت نبود، از خودش ناراحت بود که اینقدر زود دلش میشکست.
پدرش تا به حال از گل تازک تر بهش نگفته بود، اما همین بحث های خیلی کوچیک هم باعث ناراحتی اون میشد.
قدمهاش رو به سمت حیاط پشتی خونه کج کرد.
لابهلای درختان قدم برداشت.
و یک جای دنجی که بین تمام اون گل و گیاه ها بود نشست.
اما متوجه تهیونگی که از پنجره اتاق نظارهگرش بود، نشد.
پسر کنجکاو بود که دختر کجا رفته. اون جا تقریبا نزدیک به گل های زیبای زر بود، که قطعا پر از خار هایی که باعث صدمه زدن به ما میشن.
تهیونگ با فکر به اینکه ممکنه دختر زخمی بشه، به سمت حیاط پا تند کرد.
پسر از پله های به سرعت پایین رفت، همین که چرخید با ویولت مواجه شد.
از عجله و شتابی که داشت کاسته شد، به هر حال باید ادب رو جلوی ویولت رعایت میکرد.
با یک لبخند به لب، به خواست رد شدن از کنارش خودش رو کمی به سمت مخالف چرخوند.
ویولت رو پشت سر گذاشت اما همین که دستش رو به دستیگره در رسوند، ویولت اون رو با سوالش متوقف کرد.
- امیلی رو ندیدی؟
چی باید میگفت؟
بگه دیدم و چون نگرانش شدم با این عجله به سمتش میرم؟
ویولت چه فکری درباره اش میکرد.
خودش هنوز هیچ فکر واحدی در سر نداشت، که جواب، سوال های درون ذهنش رو بده.
اون وقت چه چیزی در دست و بال داشت تا به ویولت بگه؟
- ن..نه.
و سریع رفت.
ویولت از این حرکت جا خورده بود، اما فکرش سریع به سمت امیلی رفت، دوباره غیبش زده بود و نمیدونست باید چه چیزی تحویل مهمون ها بده.
علاقهای به تنبیه کردنش نداشت، اما اوضاع داشت از کنترلش خارج میشد.
و این اصلا چیز خوبی نبود.
از اون طرف تهیونگ که سریع به سمت شمشاد های دور باغ رفته بود، سعی در پیدا کردن راهی برای ورود بود.
اما به خاطر نشناختن اون محیط، دستاش بسته بود.
پس شروع کرد به صدا زدن امیلی، البته خیلی آروم.
یک بار...
دو بار...
سه بار...
همچنان چیزی که شنیده میشد فقط سکوت بود.
قطعا تو یک باغچه کوچک، اتفاق ناگواری رخ نمیداد.
اما سوال بزرگ اینجا بود، که چرا تهیونگ اینقدر نگران بود.
بالاخره بعد از تلاش های متعدد پسر، تونست راهی پیدا کنه.
با احتیاط جلو رفت.
با شاخ و برگ ها احاطه شده بود.
البته پسر داستان خسته نشد و امیلی رو پیدا کرد.
یک محیط کوچیک، که گیاه های اطراف به حالت گنبدی شکل در اومده بود، مشخص بود روشون کار شده، وگرنه خود به خود اینجوری رشد نمیکردند.
امیلی تو خودش جمع شده بود. زانوهایی که تو شکمش جمع کرده بود رو بغل گرفته بود.
صدایی ازش در نمیاومد.
تهیونگ کنارش جای گرفت.
چند دقیقه به همین منوال گذشت.
ولی کسی که سکوت بینشون رو شکوند، تهیونگ بود.
- جای قشنگیه.
نیم نگاهی به دختر انداخت ولی سریع به جلو خیره شد، میترسید...
میترسید دختر موقع نگاه کردنش شکارش کنه.
- اوهوم.
امیلی به همین جواب کوتاه بسنده کرد.
میخواست به حرف آنا گوش بده، شاید همه چیز درست شد.
----------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی به سرعت از اتاق خارج شد، از مارکو ناراحت نبود، از خودش ناراحت بود که اینقدر زود دلش میشکست.
پدرش تا به حال از گل تازک تر بهش نگفته بود، اما همین بحث های خیلی کوچیک هم باعث ناراحتی اون میشد.
قدمهاش رو به سمت حیاط پشتی خونه کج کرد.
لابهلای درختان قدم برداشت.
و یک جای دنجی که بین تمام اون گل و گیاه ها بود نشست.
اما متوجه تهیونگی که از پنجره اتاق نظارهگرش بود، نشد.
پسر کنجکاو بود که دختر کجا رفته. اون جا تقریبا نزدیک به گل های زیبای زر بود، که قطعا پر از خار هایی که باعث صدمه زدن به ما میشن.
تهیونگ با فکر به اینکه ممکنه دختر زخمی بشه، به سمت حیاط پا تند کرد.
پسر از پله های به سرعت پایین رفت، همین که چرخید با ویولت مواجه شد.
از عجله و شتابی که داشت کاسته شد، به هر حال باید ادب رو جلوی ویولت رعایت میکرد.
با یک لبخند به لب، به خواست رد شدن از کنارش خودش رو کمی به سمت مخالف چرخوند.
ویولت رو پشت سر گذاشت اما همین که دستش رو به دستیگره در رسوند، ویولت اون رو با سوالش متوقف کرد.
- امیلی رو ندیدی؟
چی باید میگفت؟
بگه دیدم و چون نگرانش شدم با این عجله به سمتش میرم؟
ویولت چه فکری درباره اش میکرد.
خودش هنوز هیچ فکر واحدی در سر نداشت، که جواب، سوال های درون ذهنش رو بده.
اون وقت چه چیزی در دست و بال داشت تا به ویولت بگه؟
- ن..نه.
و سریع رفت.
ویولت از این حرکت جا خورده بود، اما فکرش سریع به سمت امیلی رفت، دوباره غیبش زده بود و نمیدونست باید چه چیزی تحویل مهمون ها بده.
علاقهای به تنبیه کردنش نداشت، اما اوضاع داشت از کنترلش خارج میشد.
و این اصلا چیز خوبی نبود.
از اون طرف تهیونگ که سریع به سمت شمشاد های دور باغ رفته بود، سعی در پیدا کردن راهی برای ورود بود.
اما به خاطر نشناختن اون محیط، دستاش بسته بود.
پس شروع کرد به صدا زدن امیلی، البته خیلی آروم.
یک بار...
دو بار...
سه بار...
همچنان چیزی که شنیده میشد فقط سکوت بود.
قطعا تو یک باغچه کوچک، اتفاق ناگواری رخ نمیداد.
اما سوال بزرگ اینجا بود، که چرا تهیونگ اینقدر نگران بود.
بالاخره بعد از تلاش های متعدد پسر، تونست راهی پیدا کنه.
با احتیاط جلو رفت.
با شاخ و برگ ها احاطه شده بود.
البته پسر داستان خسته نشد و امیلی رو پیدا کرد.
یک محیط کوچیک، که گیاه های اطراف به حالت گنبدی شکل در اومده بود، مشخص بود روشون کار شده، وگرنه خود به خود اینجوری رشد نمیکردند.
امیلی تو خودش جمع شده بود. زانوهایی که تو شکمش جمع کرده بود رو بغل گرفته بود.
صدایی ازش در نمیاومد.
تهیونگ کنارش جای گرفت.
چند دقیقه به همین منوال گذشت.
ولی کسی که سکوت بینشون رو شکوند، تهیونگ بود.
- جای قشنگیه.
نیم نگاهی به دختر انداخت ولی سریع به جلو خیره شد، میترسید...
میترسید دختر موقع نگاه کردنش شکارش کنه.
- اوهوم.
امیلی به همین جواب کوتاه بسنده کرد.
میخواست به حرف آنا گوش بده، شاید همه چیز درست شد.
----------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۲.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.