Part:35
Part:35
پسر از اون سکوت، معذب بود.
نمیدونست چجوری میتونه بحث رو با اون دختر کِش بده.
اما هر چی بود، جوری که حدس میزد کار دشواری خواهد بود.
گرفته بودن حال دختر رو با تمام وجود حس میکرد.
اون دختر جوری ناراحتی میکرد که گل های کنارشون دیگه شادابی اول رو نداشتن، انگار اونها هم از غمی که در وجود دختر رخنه کرد بود، خبر داشتند.
پسر دیگه نمیتونست جو افتضاح بینشون رو تحمل کنه، ولی انگار امیلی همچین احساسی نداشت.
- از چیزی ناراحتی؟
امیلی هنوز به جلو خیره بود، براش جای خوشحالی بود که حالش برای کسی مهمه.
یا یه همچین چیز هایی...
میخواست برای یک بار هم شده، احساساتش رو صادقانه بیان کنه، حال که فرصت برایش مهیا شده.
- آره.
میخواست کوتاه جواب بده.
به همچین حالتی عادت نداشت، و نمیدونست کار درست دقیقا چیه.
همیشه وقتی ازش حالش رو پرسیدن با اینکه ممکن بود در بدترین حالت باشه اما همیشه به خوب بودن تظاهر میکرد.
اون از همون بچگی به متظاهر بودن به حال خوب عادت کرده بود.
تهیونگ فهمید باید با سوال کردن به جواب هاش برسه، چون فردی که جلوش بود نمیخواست خودش چیزی بگه.
- میخوای دربارهاش حرف بزنیم؟
امیلی سرش رو تکون داد.
یک چیزی راه تنفسش رو بسته بود چشمانش پر شده بود از اشک.
چیزی نشده بود، اون فقط کمی احساسی شده بود و دقیقا نمیدونست باید چیکار کنه.
تهیونگ سعی کرد از عقلش استفاده کنه و اون مشکل رو حدس بزنه.
- با اون دوستت قهر کردی؟
امیلی تک خندهای کرد،
اون هیچ وقت با آنا قهر نمیکرد.
حتی طولانی ترین مدت زمان قهر بودنشون هم فقط سه ساعت بود.
بالاخره بعد یه چند دقیقه یکی پشیمون میشه و اون دعوا به خوبی و خوشی تموم میشد.
تهیونگ متوجه شد که اشتباه حدس زده. پس دوباره تلاش کرد.
ولی هیچ چیز به ذهنش نمیرسید.
ناگهان ذهنش جرقهای زد، البته کمی برای جوابی که میخواست بشنوه استرس داشت.
- با دیوید ملاقاتی داشتی؟
امیلی به تهیونگ نگاهی کرد، مونده بود این پسر چجوری همچین سوال هایی به ذهنش میرسید.
- معلومه که نه.
تهیونگ که خیالش راحت شده بود، نفس رو بی صدا بدون اینکه امیلی بفهمه به بیرون داد.
اون پسر تمرکز کرده بود، و این از ابرو های گره خوردش پیدا بود.
- دیدم که به اتاق پدرت رفته بودی، با مارکو بحثی داشتی؟
نفس عمیق امیلی همه چیز رو نشون میداد.
پسر به فکر فرو رفته بود، سعی داشت تا یک سوال مناسب بپرسه.
که همین باعث وقفه نسبتا طولانی بینشون شد.
پس امیلی شروع کرد به توضیح دادن...
------------------
سلام عزیزان اول از همه با اینکه دیره به همه تسلیت میگم.
و اینکه ببخشید برای این وقفه
با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین^^
-------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfction
پسر از اون سکوت، معذب بود.
نمیدونست چجوری میتونه بحث رو با اون دختر کِش بده.
اما هر چی بود، جوری که حدس میزد کار دشواری خواهد بود.
گرفته بودن حال دختر رو با تمام وجود حس میکرد.
اون دختر جوری ناراحتی میکرد که گل های کنارشون دیگه شادابی اول رو نداشتن، انگار اونها هم از غمی که در وجود دختر رخنه کرد بود، خبر داشتند.
پسر دیگه نمیتونست جو افتضاح بینشون رو تحمل کنه، ولی انگار امیلی همچین احساسی نداشت.
- از چیزی ناراحتی؟
امیلی هنوز به جلو خیره بود، براش جای خوشحالی بود که حالش برای کسی مهمه.
یا یه همچین چیز هایی...
میخواست برای یک بار هم شده، احساساتش رو صادقانه بیان کنه، حال که فرصت برایش مهیا شده.
- آره.
میخواست کوتاه جواب بده.
به همچین حالتی عادت نداشت، و نمیدونست کار درست دقیقا چیه.
همیشه وقتی ازش حالش رو پرسیدن با اینکه ممکن بود در بدترین حالت باشه اما همیشه به خوب بودن تظاهر میکرد.
اون از همون بچگی به متظاهر بودن به حال خوب عادت کرده بود.
تهیونگ فهمید باید با سوال کردن به جواب هاش برسه، چون فردی که جلوش بود نمیخواست خودش چیزی بگه.
- میخوای دربارهاش حرف بزنیم؟
امیلی سرش رو تکون داد.
یک چیزی راه تنفسش رو بسته بود چشمانش پر شده بود از اشک.
چیزی نشده بود، اون فقط کمی احساسی شده بود و دقیقا نمیدونست باید چیکار کنه.
تهیونگ سعی کرد از عقلش استفاده کنه و اون مشکل رو حدس بزنه.
- با اون دوستت قهر کردی؟
امیلی تک خندهای کرد،
اون هیچ وقت با آنا قهر نمیکرد.
حتی طولانی ترین مدت زمان قهر بودنشون هم فقط سه ساعت بود.
بالاخره بعد یه چند دقیقه یکی پشیمون میشه و اون دعوا به خوبی و خوشی تموم میشد.
تهیونگ متوجه شد که اشتباه حدس زده. پس دوباره تلاش کرد.
ولی هیچ چیز به ذهنش نمیرسید.
ناگهان ذهنش جرقهای زد، البته کمی برای جوابی که میخواست بشنوه استرس داشت.
- با دیوید ملاقاتی داشتی؟
امیلی به تهیونگ نگاهی کرد، مونده بود این پسر چجوری همچین سوال هایی به ذهنش میرسید.
- معلومه که نه.
تهیونگ که خیالش راحت شده بود، نفس رو بی صدا بدون اینکه امیلی بفهمه به بیرون داد.
اون پسر تمرکز کرده بود، و این از ابرو های گره خوردش پیدا بود.
- دیدم که به اتاق پدرت رفته بودی، با مارکو بحثی داشتی؟
نفس عمیق امیلی همه چیز رو نشون میداد.
پسر به فکر فرو رفته بود، سعی داشت تا یک سوال مناسب بپرسه.
که همین باعث وقفه نسبتا طولانی بینشون شد.
پس امیلی شروع کرد به توضیح دادن...
------------------
سلام عزیزان اول از همه با اینکه دیره به همه تسلیت میگم.
و اینکه ببخشید برای این وقفه
با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین^^
-------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfction
۱۷.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.