Part:33
Part:33
ذهن مارکو و میونگدا از شب قبل هنوز درگیر بود، نمیدونستند دقیقا باید چه کاری انجام بدن.
با این اوصاف، باید یک نقشه تمیز میچیدند. مکس برونو زود خبر دار همه چی میشد، البته جای تعجب هم نداشت.
همینطور که اتاق کار مارکو در سکوت فرو رفته بود این فقط تیک تاک ساعت بود که به گوش میرسید.
امیلی بعد از برگشت به خونه، روی حرف هایی که قرار بود به مارکو بزنه کمی کار کرد.
از تصمیمش مطمئن بود.
حداقل میتونست کمک بزرگی بهشون بکنه...البته این چیزی بود که اون فکر میکرد.
حالا امیلی پشت در اتاق مارکو ایستاده بود، و همچنان دو دل بود تا در بزنه یا نه!
اما بالاخره دستش رو مشت کرد و دو بار متوالی به در زد.
بعد از چند لحظه، صدای پدرش به گوش رسید، پس وقت رو تلف نکرد و وارد اتاق شد.
اول سلامی کرد. بعد رو به مارکو ایستاد.
- میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
میونگدا که حرف امیلی رو شنید، بلند شد نگاهی به ساعت مچیش کرد و رو به مارکو گفت.
- راحت باشین، من یه سر به این اطراف میخوام بزنم.
و بعد رفت.
حالا امیلی جلوی مارکو نشسته بود.
- درباره موضوع دیشب...فکر کنم تهیونگ دربارهاش بهتون گفته باشه.
آره گفته بود، امیلی شب قبل دیده بود که سه مرد گوشهای با هم صحبت میکردن، و چیزی که از صورت هاشون هم مشخص بود پریشانی بود.
مارکو متوجه منظور دخترک شد، اما نمیخواست ازش رَکَب بخوره، اون دخترش رو خوب میشناخت.
- کدوم موضوع؟
با صدای آرومی با هم صحبت میکردن، انگار کسی در اتاق حضور داشت که صحبت های اون دو نفر رو بشنوه.
- راجع به گنج مدیترانه!
امیلی دوباره حرفش رو از سر گرفت، و اجازهای به مارکو نداد.
- حقیقت چیز مشخصیایه!
پس سعی در انکار کردن نداشته باشید.
میدونم خواستهای که دارم ممکنه با مخالفت شما روبهرو بشه، اما...
- امیلی.
مارکو صحبت دختر رو قطع کرد، نمیدونست از کجا متوجه شده اما هر چی بود میدونست خواسته امیلی چیه.
- نمیشه!
امیلی همچنان ناامید نشد.
- اما بابا، میدونی میتونم کمک کنم.
مارکو داشت عصبی میشد.
اون یک بار اتفاق وحشتناکی رو پشت سر گذاشته بود.
پس هیچ علاقهای نداشت تا دوباره اون رو تجربه کنه.
- وقتی گفتم نمیشه، یعنی واقعا نمیشه.
- من میدونم چه حسی داری، اما حداقل تا وقتی اینجا دنبال سر نخ ها میگردین من کمکتون میکنم.
دختر سعی کرد از این راه وارد بشه، اون نمیخواست فقط اینجا کمکشون کنه. بلکه میخواست حتی تو پیدا کردنش هم دخیل باشه.
پدرش اصلا اهمیتی بهش نداد و فقط با یک کلمه به اون بحث خاتمه داد.
- برو.
----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
ذهن مارکو و میونگدا از شب قبل هنوز درگیر بود، نمیدونستند دقیقا باید چه کاری انجام بدن.
با این اوصاف، باید یک نقشه تمیز میچیدند. مکس برونو زود خبر دار همه چی میشد، البته جای تعجب هم نداشت.
همینطور که اتاق کار مارکو در سکوت فرو رفته بود این فقط تیک تاک ساعت بود که به گوش میرسید.
امیلی بعد از برگشت به خونه، روی حرف هایی که قرار بود به مارکو بزنه کمی کار کرد.
از تصمیمش مطمئن بود.
حداقل میتونست کمک بزرگی بهشون بکنه...البته این چیزی بود که اون فکر میکرد.
حالا امیلی پشت در اتاق مارکو ایستاده بود، و همچنان دو دل بود تا در بزنه یا نه!
اما بالاخره دستش رو مشت کرد و دو بار متوالی به در زد.
بعد از چند لحظه، صدای پدرش به گوش رسید، پس وقت رو تلف نکرد و وارد اتاق شد.
اول سلامی کرد. بعد رو به مارکو ایستاد.
- میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
میونگدا که حرف امیلی رو شنید، بلند شد نگاهی به ساعت مچیش کرد و رو به مارکو گفت.
- راحت باشین، من یه سر به این اطراف میخوام بزنم.
و بعد رفت.
حالا امیلی جلوی مارکو نشسته بود.
- درباره موضوع دیشب...فکر کنم تهیونگ دربارهاش بهتون گفته باشه.
آره گفته بود، امیلی شب قبل دیده بود که سه مرد گوشهای با هم صحبت میکردن، و چیزی که از صورت هاشون هم مشخص بود پریشانی بود.
مارکو متوجه منظور دخترک شد، اما نمیخواست ازش رَکَب بخوره، اون دخترش رو خوب میشناخت.
- کدوم موضوع؟
با صدای آرومی با هم صحبت میکردن، انگار کسی در اتاق حضور داشت که صحبت های اون دو نفر رو بشنوه.
- راجع به گنج مدیترانه!
امیلی دوباره حرفش رو از سر گرفت، و اجازهای به مارکو نداد.
- حقیقت چیز مشخصیایه!
پس سعی در انکار کردن نداشته باشید.
میدونم خواستهای که دارم ممکنه با مخالفت شما روبهرو بشه، اما...
- امیلی.
مارکو صحبت دختر رو قطع کرد، نمیدونست از کجا متوجه شده اما هر چی بود میدونست خواسته امیلی چیه.
- نمیشه!
امیلی همچنان ناامید نشد.
- اما بابا، میدونی میتونم کمک کنم.
مارکو داشت عصبی میشد.
اون یک بار اتفاق وحشتناکی رو پشت سر گذاشته بود.
پس هیچ علاقهای نداشت تا دوباره اون رو تجربه کنه.
- وقتی گفتم نمیشه، یعنی واقعا نمیشه.
- من میدونم چه حسی داری، اما حداقل تا وقتی اینجا دنبال سر نخ ها میگردین من کمکتون میکنم.
دختر سعی کرد از این راه وارد بشه، اون نمیخواست فقط اینجا کمکشون کنه. بلکه میخواست حتی تو پیدا کردنش هم دخیل باشه.
پدرش اصلا اهمیتی بهش نداد و فقط با یک کلمه به اون بحث خاتمه داد.
- برو.
----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.