سناریو درخواستی :
سناریو درخواستی :
وقتی قرار میزارید اما یه شب متوجه میشی مافیا هستن و ازشون میترسی.
پارک جیمین : وقتی فهمیدی بهت دروغ گفته حالت بد شد. به بار رفتی و مست کردی تا این حقیقت وحشتناک رو فراموش کنی. همونجا خوابت برد. صبح چشمات رو باز کردی . نیم خیز شدی که سرت تیر کشید و دوباره روی تخت افتادی. به اطراف نگاه کردی، اتاق اشنایی نبود. اروم نشستی و تازه متوجه پیراهن سفید و مردونه و بزرگی شدی که تنت بود. هرچی فکر کردی از دیشب چیزی یادت نمیومد . در باز شد و اون توی چهارچوب در جا گرفت. وارد شد و در رو بست. روی تخت کنارت نشست. ازش پرسیدی : چرا منو اوردی اینجا دیشب چی شد؟ برای اینکه اذیتت کنه به شوخی گفت : دیشب اتفاقی که نباید ، افتاد. تو مست کردی و من وقتی پیدات کردم و اوردمت اینجا اتفاقات خوبی نیوفتاد. چشمات پر شد. گریه کردی که نگران گفت : یااا چاگیا معذرت میخوام داشتم شوخی میکردم قسم میخورم. با گریه به سینش مشت میزدی و جیغ میکشیدی که دستاتو گرفت. دست ازادش رو پشت گردنت قرار داد با چشمای خیس و قرمزت نگاش کردی که گفت : بیبی، میدونم الان فکر میکنی علاوه بر مافیا بودنم ادم خیلی پستی هم هستم، اما توی چشمام نگاه کن، من هیچوقت ادم ظالمی نبودم. من میدونم که یه دختر چقدر ارزش بالایی داره و تا تو اجازش رو ندی من هیچ کاری باهات نمیکنم ، بهم اعتماد کن، دیشب هیچی نشد من فقط لباسات رو عوض کردم تا راحت تر بخوابی. همین! بغلش کردی و با صدای گرفته ات گفتی باشه قبوله بهت یه شانس دیگه میدم.
وقتی قرار میزارید اما یه شب متوجه میشی مافیا هستن و ازشون میترسی.
پارک جیمین : وقتی فهمیدی بهت دروغ گفته حالت بد شد. به بار رفتی و مست کردی تا این حقیقت وحشتناک رو فراموش کنی. همونجا خوابت برد. صبح چشمات رو باز کردی . نیم خیز شدی که سرت تیر کشید و دوباره روی تخت افتادی. به اطراف نگاه کردی، اتاق اشنایی نبود. اروم نشستی و تازه متوجه پیراهن سفید و مردونه و بزرگی شدی که تنت بود. هرچی فکر کردی از دیشب چیزی یادت نمیومد . در باز شد و اون توی چهارچوب در جا گرفت. وارد شد و در رو بست. روی تخت کنارت نشست. ازش پرسیدی : چرا منو اوردی اینجا دیشب چی شد؟ برای اینکه اذیتت کنه به شوخی گفت : دیشب اتفاقی که نباید ، افتاد. تو مست کردی و من وقتی پیدات کردم و اوردمت اینجا اتفاقات خوبی نیوفتاد. چشمات پر شد. گریه کردی که نگران گفت : یااا چاگیا معذرت میخوام داشتم شوخی میکردم قسم میخورم. با گریه به سینش مشت میزدی و جیغ میکشیدی که دستاتو گرفت. دست ازادش رو پشت گردنت قرار داد با چشمای خیس و قرمزت نگاش کردی که گفت : بیبی، میدونم الان فکر میکنی علاوه بر مافیا بودنم ادم خیلی پستی هم هستم، اما توی چشمام نگاه کن، من هیچوقت ادم ظالمی نبودم. من میدونم که یه دختر چقدر ارزش بالایی داره و تا تو اجازش رو ندی من هیچ کاری باهات نمیکنم ، بهم اعتماد کن، دیشب هیچی نشد من فقط لباسات رو عوض کردم تا راحت تر بخوابی. همین! بغلش کردی و با صدای گرفته ات گفتی باشه قبوله بهت یه شانس دیگه میدم.
۱.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.