مین یونگی: اون ادم خونسردی بود ولی خیلی دوست داشت و فکر ن
مین یونگی: اون ادم خونسردی بود ولی خیلی دوست داشت و فکر نمیکردی چیز رو مخفی کنه. یه روز از طرف شماره ناشناس برات پیام اومد که اون یه مافیاست اول باور نکردی اما وقتی عکس که برات فرستاده شد رو دیدی شوکه شدی اون یونگی بود، درحالی که اسلحه به دست بالا سر یه جنازه ایستاده بود.
برای اولین بار از منبع ارامشت ترسیده بودی به شماره ناشناس زنگ زدی اما گفت این شماره در شبکه موجود نمیباشد. امشب قرار بود یونگی بیاد دنبالت تا برید بیرون ولی ترسیده بودی و خیلی هم عصبانی بودی که بهت نگفته بود مافیاست. شب شد هرچی بهت زنگ زد جواب ندادی پس از اونجایی که رمز در خونه ات رو میدونست وارد خونه ات شد. با تو مواجه شد که چاقو به دست و ترسیده بهش خیره شدی. متعجب گفت : چاگیا! چی شده؟ با جیغ گفتی : به من نگو چاگیا. تو یه قاتلی. متوجه شد رییس باند رقیبش بهت گفته که مافیاست. گفت : چیزی برای ترس نیست. گفتی : چرا اتفاقا وجود تو خوده ترسه. ناراحت شد اما گفت : حق با توعه ولی باور کن میخواستم بهت بگم فقط به کمی زمان نیاز داشتم میدونم سخته که به یه مافیا اعتماد کنی ولی تو این مافیا رو رام خودت کردی .اروم قدم برداشت چاقو رو ازت گرفت و دستت رو بوسید صداش توی گوشت پیچید : هیچکس حق نداره بهت اسیبی بزنه حتی من:)
جانگ هوسوک: اون بهت گفته بود مافیاست و تو از دستش فرار کردی چون ازش می ترسیدی. تقریبا دوسال از این ماجرا گذشته بود. تو راه برگشت به خونه بودی. شب بود و داشتی از یه کوچه خلوت رد می شدی که صدای کفشی رو پشت سرت شنیدی. ترسیدی و تند تر راه رفتی، که دستت از پشت کشیده شد و نگاهت به صورتش افتاد. اروم زمزمه کردی : هوسوکا؟ صداش توی گوشت پیچید : اره دارلینگ! خودمم. دلم برات تنگ شده بود، بدون تو خیلی عذاب کشیدم. ترسیده چند قدم عقب رفتی ولی اون کمرت رو گرفت و فاصله رو از بین برد اروم گفت: ازم نترس. چاگی ولم نکن وگرنه میمیرم. با لحن کمی ترسیده گفتی : دوسال گذشته. با لحن خسته ای گفت: هوم! دوسال و... چهار ماه و...ده روز:) نگاه بغض الودت رو بهش دوختی که شروع کرد بوسیدنت همراهیش کردی ولی اشکات پشت سر هم میریخت. ازت جدا شد اشکات رو پاک کرد و گفت: دیگه هرگز بخاطر ترس رهام نکن چون اینبار حتی لحظات دوری مون رو هم میشمارم:)
برای اولین بار از منبع ارامشت ترسیده بودی به شماره ناشناس زنگ زدی اما گفت این شماره در شبکه موجود نمیباشد. امشب قرار بود یونگی بیاد دنبالت تا برید بیرون ولی ترسیده بودی و خیلی هم عصبانی بودی که بهت نگفته بود مافیاست. شب شد هرچی بهت زنگ زد جواب ندادی پس از اونجایی که رمز در خونه ات رو میدونست وارد خونه ات شد. با تو مواجه شد که چاقو به دست و ترسیده بهش خیره شدی. متعجب گفت : چاگیا! چی شده؟ با جیغ گفتی : به من نگو چاگیا. تو یه قاتلی. متوجه شد رییس باند رقیبش بهت گفته که مافیاست. گفت : چیزی برای ترس نیست. گفتی : چرا اتفاقا وجود تو خوده ترسه. ناراحت شد اما گفت : حق با توعه ولی باور کن میخواستم بهت بگم فقط به کمی زمان نیاز داشتم میدونم سخته که به یه مافیا اعتماد کنی ولی تو این مافیا رو رام خودت کردی .اروم قدم برداشت چاقو رو ازت گرفت و دستت رو بوسید صداش توی گوشت پیچید : هیچکس حق نداره بهت اسیبی بزنه حتی من:)
جانگ هوسوک: اون بهت گفته بود مافیاست و تو از دستش فرار کردی چون ازش می ترسیدی. تقریبا دوسال از این ماجرا گذشته بود. تو راه برگشت به خونه بودی. شب بود و داشتی از یه کوچه خلوت رد می شدی که صدای کفشی رو پشت سرت شنیدی. ترسیدی و تند تر راه رفتی، که دستت از پشت کشیده شد و نگاهت به صورتش افتاد. اروم زمزمه کردی : هوسوکا؟ صداش توی گوشت پیچید : اره دارلینگ! خودمم. دلم برات تنگ شده بود، بدون تو خیلی عذاب کشیدم. ترسیده چند قدم عقب رفتی ولی اون کمرت رو گرفت و فاصله رو از بین برد اروم گفت: ازم نترس. چاگی ولم نکن وگرنه میمیرم. با لحن کمی ترسیده گفتی : دوسال گذشته. با لحن خسته ای گفت: هوم! دوسال و... چهار ماه و...ده روز:) نگاه بغض الودت رو بهش دوختی که شروع کرد بوسیدنت همراهیش کردی ولی اشکات پشت سر هم میریخت. ازت جدا شد اشکات رو پاک کرد و گفت: دیگه هرگز بخاطر ترس رهام نکن چون اینبار حتی لحظات دوری مون رو هم میشمارم:)
۲.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.