سناریو :
سناریو :
وقتی قرار میزارید اما یه شب متوجه میشی مافیا هستن و ازشون میترسی:
کیم تهیونگ : شب بود، به خونه ته رفته بودی تا فیلم ببینید. اما یهو لباس پوشید و پیشونیت رو بوسید و گفت کاری براش پیش اومده و زود برمیگرده. رفت. از فرصت استفاده کردی و خواستی اتاق همسر اینده رو بررسی کنی . از اونجایی که فضولیت گل کرده بود توی کشوهاش چی داره اونا رو هم زیر و رو کردی ، تا اینکه توی اخرین کشو یه اسلحه پیدا کردی. ترسیدی. اسلحه رو برداشتی که متوجه شدی کاغذی زیر اون قرار داره. بازش کردی و خوندیش : کیم تهیونگ رییس بزرگ ترین باند مافیایی کره. درسته اون یه اعلامیه دستگیری بود. برگه از دستت افتاد و چشمات از اشک پر شد . ناگهان در باز شد و ته هول زده وارد شد. اسلحه رو روش کشیدی که نفس عمیقی کشید. اروم و ترسیده گفتی : چرا بهم نگفتی کارت اینه. میخواستی منم بکشی؟ صداش درست بعد تو شنیده شد: چاگی میدونی میتونم خودم اون اسلحه رو ازت بگیرم، پس چرا سمت من نشونه گرفتیش؟ هوم؟ باشه قبول بهت نگفتم، اما دلیل داشت چون میدونستم ممکنه ازم بترسی اما من هیچوقت حتی به ذهنم خطور هم نکرده که بخوام بکشمت چه برسه به اینکه بخوام انجامش بدم. بدون تو نمیتونم زندگی کنم زیبای من. حرفاش ارومت کرد اسلحه رو پایین اوردی. خودش رو بهت رسوند و بوسیدت:)
جونگ کوک : ازدواج اجباری داشتید اما رفتارتون با هم بد نبود مثل دوتا دوست بودید. یه شب بهت پیام داد دیر میاد و ازت خواست زود تر بخوابی .
به سمت اتاق رفتی. روی تخت دراز کشیدی که پیامی از طرف پدرت برات اومد. « متاسفم دخترم، باید زودتر میگفتم اما شوهرت یه مافیاست. »
ترسیدی خیلی زیاد اون باهات مهربون بود و هیچوقت اشکت رو در نیاورده بود اما امشب تو از شدت ترس فقط روی تخت دراز کشیده بودی و به فکر فرار از دست شوهر اجباری یا بهتر بگم شوهر مافیات بودی. صدای لاستیک ماشین بلند شد که ترست دوبرابر شد. کمی بعد کوک در اتاق رو باز کرد. با تو که توی خودت زیر پتو جمع شده بودی روبه رو شد. صداش سکوت اتاق رو شکست : چیزی شده عروسک؟ سردته؟ سراسیمه از روی تخت بلند شدی. روبه روش ایستادی و با داد گفتی : چرا بهم نگفتی یه مافیایی؟ میخواست بپرسه از کجا فهمیدی ولی با دیدن حال بدت باید اول ارومت میکرد. به سمتت قدم برداشت، عقب رفتی تا به دیوار برخورد کردی. دستاش رو دو طرف گذاشت سرش رو جلو اورد. سرت رو کج کردی که نبوستت، لباش روی گردنت فرود اومد. شروع کرد بوسیدن گردنت دستت رو روی سینش گذاشتی که به عقب بفرستیش اما دریغ از یک سانت فاصله. کمی بعد فاصله گرفت دسته ای از موهات رو پشت گوشت داد و زیر گوشت بم گفت: دارلینگ من، ازم نترس . من اینجام که ترسات رو به جون بخرم اما نمیتونم، نه تا وقتی که خودم یکی از اونام:)
وقتی قرار میزارید اما یه شب متوجه میشی مافیا هستن و ازشون میترسی:
کیم تهیونگ : شب بود، به خونه ته رفته بودی تا فیلم ببینید. اما یهو لباس پوشید و پیشونیت رو بوسید و گفت کاری براش پیش اومده و زود برمیگرده. رفت. از فرصت استفاده کردی و خواستی اتاق همسر اینده رو بررسی کنی . از اونجایی که فضولیت گل کرده بود توی کشوهاش چی داره اونا رو هم زیر و رو کردی ، تا اینکه توی اخرین کشو یه اسلحه پیدا کردی. ترسیدی. اسلحه رو برداشتی که متوجه شدی کاغذی زیر اون قرار داره. بازش کردی و خوندیش : کیم تهیونگ رییس بزرگ ترین باند مافیایی کره. درسته اون یه اعلامیه دستگیری بود. برگه از دستت افتاد و چشمات از اشک پر شد . ناگهان در باز شد و ته هول زده وارد شد. اسلحه رو روش کشیدی که نفس عمیقی کشید. اروم و ترسیده گفتی : چرا بهم نگفتی کارت اینه. میخواستی منم بکشی؟ صداش درست بعد تو شنیده شد: چاگی میدونی میتونم خودم اون اسلحه رو ازت بگیرم، پس چرا سمت من نشونه گرفتیش؟ هوم؟ باشه قبول بهت نگفتم، اما دلیل داشت چون میدونستم ممکنه ازم بترسی اما من هیچوقت حتی به ذهنم خطور هم نکرده که بخوام بکشمت چه برسه به اینکه بخوام انجامش بدم. بدون تو نمیتونم زندگی کنم زیبای من. حرفاش ارومت کرد اسلحه رو پایین اوردی. خودش رو بهت رسوند و بوسیدت:)
جونگ کوک : ازدواج اجباری داشتید اما رفتارتون با هم بد نبود مثل دوتا دوست بودید. یه شب بهت پیام داد دیر میاد و ازت خواست زود تر بخوابی .
به سمت اتاق رفتی. روی تخت دراز کشیدی که پیامی از طرف پدرت برات اومد. « متاسفم دخترم، باید زودتر میگفتم اما شوهرت یه مافیاست. »
ترسیدی خیلی زیاد اون باهات مهربون بود و هیچوقت اشکت رو در نیاورده بود اما امشب تو از شدت ترس فقط روی تخت دراز کشیده بودی و به فکر فرار از دست شوهر اجباری یا بهتر بگم شوهر مافیات بودی. صدای لاستیک ماشین بلند شد که ترست دوبرابر شد. کمی بعد کوک در اتاق رو باز کرد. با تو که توی خودت زیر پتو جمع شده بودی روبه رو شد. صداش سکوت اتاق رو شکست : چیزی شده عروسک؟ سردته؟ سراسیمه از روی تخت بلند شدی. روبه روش ایستادی و با داد گفتی : چرا بهم نگفتی یه مافیایی؟ میخواست بپرسه از کجا فهمیدی ولی با دیدن حال بدت باید اول ارومت میکرد. به سمتت قدم برداشت، عقب رفتی تا به دیوار برخورد کردی. دستاش رو دو طرف گذاشت سرش رو جلو اورد. سرت رو کج کردی که نبوستت، لباش روی گردنت فرود اومد. شروع کرد بوسیدن گردنت دستت رو روی سینش گذاشتی که به عقب بفرستیش اما دریغ از یک سانت فاصله. کمی بعد فاصله گرفت دسته ای از موهات رو پشت گوشت داد و زیر گوشت بم گفت: دارلینگ من، ازم نترس . من اینجام که ترسات رو به جون بخرم اما نمیتونم، نه تا وقتی که خودم یکی از اونام:)
۱.۹k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.