پارت225
#پارت225
تک سرفه ایی کردم و صدامو صاف کردم شروع کردم به گفتن صحبت های ابتدایی...
حدود یک ساعت بعد جلسه تموم شد و همه از جاشون بلند شدند همون مرده که تازه فهمیدم فامیلش خدابنده هست گفت:
خانوم راد افتخار میدید یه شام مهمونمون باشید!
هوف این مرتیکه چقدر پروعه، اخمی کردم: کارای مهم تری دارم!
بعد از پایان حرفم بی توجه به قیافه بهت زده ش از سالن بیرون اومدم... همین که پامو بیرون گذاشتم نفسمو پر صدا بیرون دادم که امیری گفت:
عالی بود خانوم راد، با این که بار اولتون بود ولی عالی بود!
لبخندی بهش زدم:ممنونم
فوری کیانی گفت: راست میگن عالی بود خوب از پسش براومدید!
لبخندی زدم و متقابلا تشکری زیر لب کردم....
(آرش)
آرش :آقای دکتر حال مادرم چطوره؟!
عینکشو از چشمش دراورد رو میز گذاشت: تقربیا حالشون از دیشب بهتره! ولی باید خیلی مراقبش باشید نباید عصبی شه، نباید کار زیادی انجام بده!
سرمو تکون دادم دستمو رو زانو هام گذاشتم از جام بلند شدم...
آرش: اوکی ممنون ازتون!
دکتر: خواهش میکنم!
از اتاق اومدم بیرون یک راست رفتم تو حیاط بیمارستان... به این هوای آزاد احتیاج داشتم رو یکی از نیمکت های گوشه حیاط نشستم!
نگاهمو به آسمون دوختم، آسمون ابری بود و احتمالا بارون میومد...!
با صدای زنگ موبایلم گوشی رو از تو جیبم دراوردم با دیدن شماره خانوم غریبی محکم کوبیدم تو پیشونیم وای لعنتی جلسه امروز رو فراموش کرده بودم!
جواب دادم: بله!
غریبی: سلام اقای احتشام خوب هستید حال مادرتون چطوره؟!
آرش: خوبه ممنون، خانوم غریبی جلسه امروز کنسل شد؟ کیوان هم که امروز شرکت نمیومد.
چند لحظه ایی سکوت کردو بعد گفت:...
تک سرفه ایی کردم و صدامو صاف کردم شروع کردم به گفتن صحبت های ابتدایی...
حدود یک ساعت بعد جلسه تموم شد و همه از جاشون بلند شدند همون مرده که تازه فهمیدم فامیلش خدابنده هست گفت:
خانوم راد افتخار میدید یه شام مهمونمون باشید!
هوف این مرتیکه چقدر پروعه، اخمی کردم: کارای مهم تری دارم!
بعد از پایان حرفم بی توجه به قیافه بهت زده ش از سالن بیرون اومدم... همین که پامو بیرون گذاشتم نفسمو پر صدا بیرون دادم که امیری گفت:
عالی بود خانوم راد، با این که بار اولتون بود ولی عالی بود!
لبخندی بهش زدم:ممنونم
فوری کیانی گفت: راست میگن عالی بود خوب از پسش براومدید!
لبخندی زدم و متقابلا تشکری زیر لب کردم....
(آرش)
آرش :آقای دکتر حال مادرم چطوره؟!
عینکشو از چشمش دراورد رو میز گذاشت: تقربیا حالشون از دیشب بهتره! ولی باید خیلی مراقبش باشید نباید عصبی شه، نباید کار زیادی انجام بده!
سرمو تکون دادم دستمو رو زانو هام گذاشتم از جام بلند شدم...
آرش: اوکی ممنون ازتون!
دکتر: خواهش میکنم!
از اتاق اومدم بیرون یک راست رفتم تو حیاط بیمارستان... به این هوای آزاد احتیاج داشتم رو یکی از نیمکت های گوشه حیاط نشستم!
نگاهمو به آسمون دوختم، آسمون ابری بود و احتمالا بارون میومد...!
با صدای زنگ موبایلم گوشی رو از تو جیبم دراوردم با دیدن شماره خانوم غریبی محکم کوبیدم تو پیشونیم وای لعنتی جلسه امروز رو فراموش کرده بودم!
جواب دادم: بله!
غریبی: سلام اقای احتشام خوب هستید حال مادرتون چطوره؟!
آرش: خوبه ممنون، خانوم غریبی جلسه امروز کنسل شد؟ کیوان هم که امروز شرکت نمیومد.
چند لحظه ایی سکوت کردو بعد گفت:...
۲.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.