پارت ۵۷
پارت ۵۷
واقعا این صورت زیبای ا/ت رو بود که به این روز افتاده بود......
با دیدنم تعجب کرد......دماغشو بالا کشید
+جک!!!!!!تو اینجا چیکار میکنی؟
(گایز اینو یادم رفت توی پارت های قبل بگم......ا/ت توی این یه هفته با مارین و جک که همون جیمینه خیلی صمیمی شده.....)
وقتی جک رو گفت تازه فهمیدم چه گندی زدم......من برای اون جیمین ارباب این عمارت نبودم،بلکه فقط یه نگهبان ساده بودم....
زبونم نمی چرخید.......اصن نمی دونستم چی بگم.....
+چرا اونجوری کردی؟جونگ کوک میکشتت......
با من من کردم جواب دادم
×حالا....حالا.....تو به فکر من نباش.....این چه بلاییه سر خودت آوردی؟
اینو که گفتم دوباره شروع کرد به گریه کردن
+جک.......هق......چرا من انقدر بدبختم؟......هققق.....
خواستم دلداریش بدم.....که یه ندیمه از همه چی بی خبر.....یهو درو باز کرد و کلمه ای که نباید میگفت رو گفت
.ببخشید......ارباب......ارباب دوم.....
با نگاهی که بهش کردم حرفشو ادامه نداد.....
چه گندی زد.....،حالا چیکارش کنم.....
با تندی گفتم
×برو بیرون(عصبی)
سرشو پایین انداخت
.چشم.....
بعدم درو بست و رفت......
سرمو برگردوندم که ا/ت با چشمایی که اندازه بشقاب شده بود نگاهش روی در خشک شده بود......
آب دهنمو قورت دادم و با شک گفتم
×ا..../....ت؟
سریع نگاه گیجش رو بهم داد و پرسید
+این الان گفت ارباب؟
×نه چیزه.....
یهو دوباره قطره ای از چشمش چکید
+چرا همه یه جوریَن؟....چرا همه چی اینجا انقدر عجیبه......چرا هیچی نمیفهمم....
یهو دستشو توی موهاش با ناامیدی قفل کرد
+چرا هیچی از اینجا نمیفهمم......شایدم من دیوونه شدم.....
گریه هاش شدید تر شد.....
بعد شروع کرد به محکم زدن توی سرش......
+من......دیوونم.....دیوونه......دیوونه......دیوونه.......دیوونه......(با هر کلمه گریش شدت می گرفت)
سریع دستاشو گرفتم
×نکن اونجوری.......نکن.....
محکم دو تا دستاشو توی دستم گرفتم.....
×آره.....آره.....تو راست میگی.....ما عجیبیم.....همه عجیبیم.......این کارو با خودت نکن ا/ت.......
بعد از چند ثانیه آروم گرفت......با بی حالی پرسید.....
+جک......
×جانم؟
+یه سوال میپرسم راستشو بگو......
استرس داشتم ولی گفتم
×با....شه.....بپ...رس
+تو ارباب این عمارتی؟
سوالش هی توی سرم اکو می شد......الان من جوابشو چی بدم.....
سکوت کردم.....که دوباره گریه کرد
+راستشو بهم بگو.....تروخداااااا(بغض و گریه)
ناچاراً مجبور شدم بهش واقعیت رو بگم......ماه پشت ابر نمی موند......بالاخره یه روزی میفهمید......هر چقدر ادامش می دادم و صمیمی تر میشدیم......گفتن حقیقت برام سخت تر می شد......با اینکه می دونستم با حرفم گلوله آخرو برای نابودی قلب این دختر می زنم اما مجبور شدم بگم.....
×آ....ر...ه.......من .........ارباب.......این.......عمارتم.......ارباب سوم.......پارک جیمین......
ادامه پارت ۵۷ پست بعد
واقعا این صورت زیبای ا/ت رو بود که به این روز افتاده بود......
با دیدنم تعجب کرد......دماغشو بالا کشید
+جک!!!!!!تو اینجا چیکار میکنی؟
(گایز اینو یادم رفت توی پارت های قبل بگم......ا/ت توی این یه هفته با مارین و جک که همون جیمینه خیلی صمیمی شده.....)
وقتی جک رو گفت تازه فهمیدم چه گندی زدم......من برای اون جیمین ارباب این عمارت نبودم،بلکه فقط یه نگهبان ساده بودم....
زبونم نمی چرخید.......اصن نمی دونستم چی بگم.....
+چرا اونجوری کردی؟جونگ کوک میکشتت......
با من من کردم جواب دادم
×حالا....حالا.....تو به فکر من نباش.....این چه بلاییه سر خودت آوردی؟
اینو که گفتم دوباره شروع کرد به گریه کردن
+جک.......هق......چرا من انقدر بدبختم؟......هققق.....
خواستم دلداریش بدم.....که یه ندیمه از همه چی بی خبر.....یهو درو باز کرد و کلمه ای که نباید میگفت رو گفت
.ببخشید......ارباب......ارباب دوم.....
با نگاهی که بهش کردم حرفشو ادامه نداد.....
چه گندی زد.....،حالا چیکارش کنم.....
با تندی گفتم
×برو بیرون(عصبی)
سرشو پایین انداخت
.چشم.....
بعدم درو بست و رفت......
سرمو برگردوندم که ا/ت با چشمایی که اندازه بشقاب شده بود نگاهش روی در خشک شده بود......
آب دهنمو قورت دادم و با شک گفتم
×ا..../....ت؟
سریع نگاه گیجش رو بهم داد و پرسید
+این الان گفت ارباب؟
×نه چیزه.....
یهو دوباره قطره ای از چشمش چکید
+چرا همه یه جوریَن؟....چرا همه چی اینجا انقدر عجیبه......چرا هیچی نمیفهمم....
یهو دستشو توی موهاش با ناامیدی قفل کرد
+چرا هیچی از اینجا نمیفهمم......شایدم من دیوونه شدم.....
گریه هاش شدید تر شد.....
بعد شروع کرد به محکم زدن توی سرش......
+من......دیوونم.....دیوونه......دیوونه......دیوونه.......دیوونه......(با هر کلمه گریش شدت می گرفت)
سریع دستاشو گرفتم
×نکن اونجوری.......نکن.....
محکم دو تا دستاشو توی دستم گرفتم.....
×آره.....آره.....تو راست میگی.....ما عجیبیم.....همه عجیبیم.......این کارو با خودت نکن ا/ت.......
بعد از چند ثانیه آروم گرفت......با بی حالی پرسید.....
+جک......
×جانم؟
+یه سوال میپرسم راستشو بگو......
استرس داشتم ولی گفتم
×با....شه.....بپ...رس
+تو ارباب این عمارتی؟
سوالش هی توی سرم اکو می شد......الان من جوابشو چی بدم.....
سکوت کردم.....که دوباره گریه کرد
+راستشو بهم بگو.....تروخداااااا(بغض و گریه)
ناچاراً مجبور شدم بهش واقعیت رو بگم......ماه پشت ابر نمی موند......بالاخره یه روزی میفهمید......هر چقدر ادامش می دادم و صمیمی تر میشدیم......گفتن حقیقت برام سخت تر می شد......با اینکه می دونستم با حرفم گلوله آخرو برای نابودی قلب این دختر می زنم اما مجبور شدم بگم.....
×آ....ر...ه.......من .........ارباب.......این.......عمارتم.......ارباب سوم.......پارک جیمین......
ادامه پارت ۵۷ پست بعد
۵۳.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.