فیک: چرا تو؟
#فیک: چرا تو؟
پارت دهم☆
<یونا تو بغل سوهو خوابش میبره>
|آه چرا... چرا اینجا خوابش برد! من بودم نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به خواب... وایساا چرا... چرا سی*نه هاش معلومه... من هیچی ندیدم|
<صبح شده>
"صدای زنگ ساعت"
سوهو:کیه این ساعت زنگ گزاشته*باصدای خواب آلود*
+آیششش الانه ها صدارو خفه کنن
یونا: بابا صدارو ببند امروز مدرسه ندارمم*باصدای خواب آلود*
<چشاشونو وا میکننو میبینن تو بغل هم خوابیدن>
یونا:*جیغغ*
سوهو: هیسسس چرا جیغ میزنی بچه خوابه
یونا: ت... توووو.. چرا...
+ببخشیدا مستی؟! دیشبو یادت نی!
_هااا....چ.. چیزه.... تو نباید قبول میکردی خو..
+اونجور که تو داشتی میلرزیدی مگه میشد قبول نکرد!
_اومم... ببخشید... من.. من فوبیای...
+نمیخواد بگی متوجه شدم، الانم طوری رفتار میکنم که هیچی نشده...
_آره... فکر خوبیه
+نمیخوای از روم بلند شیی؟!
_عاا ای وایی ببخشید
<از روش بلند میشه>
+درضمن از این به بعد لباس مناسب تر بپوش
_عاا... مامان تنها لباس اندازه ای که داشت همین بود خب..
+به من ربطی نداره هاا بعدا نگی من منحرف بودم
_م.. مم. منظورت چیع؟!
<سوهو بلند میشه خودشو به نشنیدن میزنه و میره>
_یعنیی چی دیده!
<رو میز نشستن دارن صبحونه میخورن>
مامان یونا: خب دیشب خوب خوابیدی!
یونا*یه نیگا به سوهو میکنه*عاام اره... ش.. شب خوبی بود
یونا: عهه بابا دیشب زنگ زده بود بم...
سوهو: خاله من دیگه میرم با دوستام باید برم جایی
مامان یونا: وایساا یونارو هم تا ایستگاه اوتوبوس ببر
یونا: نه لازم نیست خودم میرم
سوهو: حرف مامانتو گوش بده جلو در منتظرتم
یونا: باوشه... پس خدافظ مامان
<یونا صبح بعد اینکه بیدار شده بود لباسارو عوض کرد>
مامان یونا: اگه میخوای تا لباسارو واست بزارم با خودت ببری اخه خیلی بت میاد
یونا: نه ممنون... خدافظ
مامان یونا: خدافظ مواظب خودت باش
<یونا و سوهو دارن قدم میزنن به سمت ایستگاه>
یونا: درست میگفتی
سوهو: چیو!
_اینکه مامانم دوستم داره...
+گفتم بت که...
_ولی هنوزم... نباید تنهام میزاشت
+اینکه پدرو مادرت باهم مشکل داشتن دلیل نمیشه که تورو دوست نداره بعدشم خوب بود یه عمر دعوای مامان و باباتو میدیدی؟
_نه خب.... ولی بازم باید منو پیش خودش نگه میداشت
+حتما یه چی میدونسته که تورو پیشخودش نزاشته اون اوایل که مامانت تازه با بابام ازدواجکرده بود حالش اصلا خوب نبود.... همشم راجب تو حرف میزد
_با مامانم سریع دوست شدی!
+نه اتفاقا خیلیم باش بد بودم ولی یه روز یه اتفاقی افتاد که باعث شد باهم دوست شیم از اون روز مث مامانم بود برام... من مامانمو کوچیک بودم از دست دادم ولی اون کاری کرد که فراموش کنم مادر ندارم
_خوشحالمـ^_^
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
پارت دهم☆
<یونا تو بغل سوهو خوابش میبره>
|آه چرا... چرا اینجا خوابش برد! من بودم نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به خواب... وایساا چرا... چرا سی*نه هاش معلومه... من هیچی ندیدم|
<صبح شده>
"صدای زنگ ساعت"
سوهو:کیه این ساعت زنگ گزاشته*باصدای خواب آلود*
+آیششش الانه ها صدارو خفه کنن
یونا: بابا صدارو ببند امروز مدرسه ندارمم*باصدای خواب آلود*
<چشاشونو وا میکننو میبینن تو بغل هم خوابیدن>
یونا:*جیغغ*
سوهو: هیسسس چرا جیغ میزنی بچه خوابه
یونا: ت... توووو.. چرا...
+ببخشیدا مستی؟! دیشبو یادت نی!
_هااا....چ.. چیزه.... تو نباید قبول میکردی خو..
+اونجور که تو داشتی میلرزیدی مگه میشد قبول نکرد!
_اومم... ببخشید... من.. من فوبیای...
+نمیخواد بگی متوجه شدم، الانم طوری رفتار میکنم که هیچی نشده...
_آره... فکر خوبیه
+نمیخوای از روم بلند شیی؟!
_عاا ای وایی ببخشید
<از روش بلند میشه>
+درضمن از این به بعد لباس مناسب تر بپوش
_عاا... مامان تنها لباس اندازه ای که داشت همین بود خب..
+به من ربطی نداره هاا بعدا نگی من منحرف بودم
_م.. مم. منظورت چیع؟!
<سوهو بلند میشه خودشو به نشنیدن میزنه و میره>
_یعنیی چی دیده!
<رو میز نشستن دارن صبحونه میخورن>
مامان یونا: خب دیشب خوب خوابیدی!
یونا*یه نیگا به سوهو میکنه*عاام اره... ش.. شب خوبی بود
یونا: عهه بابا دیشب زنگ زده بود بم...
سوهو: خاله من دیگه میرم با دوستام باید برم جایی
مامان یونا: وایساا یونارو هم تا ایستگاه اوتوبوس ببر
یونا: نه لازم نیست خودم میرم
سوهو: حرف مامانتو گوش بده جلو در منتظرتم
یونا: باوشه... پس خدافظ مامان
<یونا صبح بعد اینکه بیدار شده بود لباسارو عوض کرد>
مامان یونا: اگه میخوای تا لباسارو واست بزارم با خودت ببری اخه خیلی بت میاد
یونا: نه ممنون... خدافظ
مامان یونا: خدافظ مواظب خودت باش
<یونا و سوهو دارن قدم میزنن به سمت ایستگاه>
یونا: درست میگفتی
سوهو: چیو!
_اینکه مامانم دوستم داره...
+گفتم بت که...
_ولی هنوزم... نباید تنهام میزاشت
+اینکه پدرو مادرت باهم مشکل داشتن دلیل نمیشه که تورو دوست نداره بعدشم خوب بود یه عمر دعوای مامان و باباتو میدیدی؟
_نه خب.... ولی بازم باید منو پیش خودش نگه میداشت
+حتما یه چی میدونسته که تورو پیشخودش نزاشته اون اوایل که مامانت تازه با بابام ازدواجکرده بود حالش اصلا خوب نبود.... همشم راجب تو حرف میزد
_با مامانم سریع دوست شدی!
+نه اتفاقا خیلیم باش بد بودم ولی یه روز یه اتفاقی افتاد که باعث شد باهم دوست شیم از اون روز مث مامانم بود برام... من مامانمو کوچیک بودم از دست دادم ولی اون کاری کرد که فراموش کنم مادر ندارم
_خوشحالمـ^_^
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
۴۸۱
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.