دنیای چشمات
دنیای چشمات
(اسم رمان عوض شد قابل توجه خوانندگان عزیز)
من : نچ نچ نشد دیگه .
آرش : واسه چی ؟
من : آقا کمربندشونو نبستن . همین که آرش کمربندشو بست مهرداد خودشو انداخت تو ماشین و گفت : باید بیام حتما .
منم که حرصم گرفته بود فقط نگاش کردم دارم براش . تا آخر پامو رو پدال گذاشتم که ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد .
مهراد : آروم برونید خطرناکه .
با تعجب به عقب برگشتم و گفتم : تو مگه اومدی ؟
آرش : آره دیگه حواست کجاس ؟
من : پیش آقا شجاس .
همین طور دنبال یه بهونه بودم تا دکش کنم که بستنی فروشی رو دیدم . ذوقم دوباره فوران کرد . آرش با تعجب نگام کرد که به بستنی فروشی و مهرداد اشاره کردم دوزاریش افتاد منم گفتم .
من : مهرداد ؟
مهرداد : بله . چرا نگه داشتن چیزی شده ؟؟
من : بابا می گه بیرون نرین منم خیلی وقته بستنی نخوردم و با حسرت به بستنی فروشی نگاه کردم .
آرش : آبجی چرا خودتو ناراحت می کنی آخه . مهرداد قربون دستت بپر یه بستنی بگیر واسش و بیار فقط شکلاتی باشه آخه عاشق شکلاتیه اگه تلخم بود تلخ باشه بهتره .
من : آره آره بهش بگو اسمارتیز هم بذاره خوش طعم تر شه .
مهردادم فارغ از همه جا رفت پایین نزدیک مغازه که شد یه دست تکون دادم و د برو که رفتیم با سرعت تو جاده ها ویراژ می دادم اوخی دلم واسش سوخت . کنار یه سومر مارکت بزرگ وایسادم که لواشکای رنگ و وارنگش از بیرون پیدا بود آب از لب و لوچه ام روون شد با ذوق از ماشین پیاده شدم که آرش گفت : دختره خل ماشین رو خاموش نکردی .
من : خودت زحمتش رو بکش من برم که لواشکا در حال چشمک زدنن . با خنده گفت
آرش : وایسا با هم بریم .
تا از ماشین پیاده شد با دو خودم رو رسوندم سمت لواشکا و تا می تونستم بر می داشتم از هر کدوم سه تا . با ذوق به آرش نگاه کردم که دیدم با خنده نگام می کنه .
من : آرش جونی از آبنبات ها هم بردارم ؟؟
آرش : تو که چیزی کم نزاشتی اینم روش . با خنده یه ماچ گنده و لپاش کاشتم که دیدم دو تا زن فضول دارن نگاه می کنن
من : ایشششش نگاه کنین تا بمیرین . بعدم با صدای بلند ادامه دادم دادااااااااش مرسی .
بعد از اینکه حساب کردیم بعد از اینکه حساب کردیم و رفتیم طاقت نیاوردم پلاستیک لواشکام رو برداشتم و شروع کردم به خوردن و هی به به و چه چه می کردم . آرش هم با چشای مظلوم نگام می کرد . آرش : به منم می دی ؟
یه لحظه فقط یه لحظه دلم براش سوخت ولی من دریام به هیچکس نمی دم من: نوج می دونی که تو اینجور مواقع بدجور خسیس و ظالم می شم .
آرش : حالا خوبه خودم حساب کردم .
من : وظیفت بود .
با اخم نگام کرد که گفتم : بیا بخور و یخورده بهش دادم که گفت : واقعا خودتی دریا .
من : نه بابا روحمه .
آرش : تو به من لواشک دادی ؟
من : نمی خوای پسش بده خب چرا ادا اطوار در میاری .
آرش : نه بابا خوبه که چرا نخوام می خوام .
من : چرا هل کردی حالا ؟
بعد از اینکه یخورده دیگه از ترشکام رو خوردم گفتم : خوب حالا که من و می شناسی چیزی می خوام که بهت لواشکام رو دادم .
آرش : پس بگو خانم یه چیزی می خواد که مهربون شده .
من : بله ما اینیم دیگه .
آرش : حالا چی می خوای خانم اینید .
من با لبخند ژکوند : شیش لیگ .
با تعجب گفت . الان تازه ساعت ۱۱ از کجا واست شیش لیگ گیر بیارم آخه . من : خودت می دونی دیگه بریم پیش همون دوستت بودا که خوشگل بود بریم پیش اون .
آرش با اخم : لازم نکرده اونجا تعطیله می ریم پیش اون یکی دوستم که زشته رو زشت تاکید کرد .
من : هر جا می ری برو فقط من هوس شیش لیگ کردم .
خخخخخ اینم از داداش غیرتی ما . با سرعت رفت سمت یه رستوران سنتی . اوف چه کیفی داره . رفتیم و رو یه تخت نشستیم و سفارش دایم . بعد از یه ربع شیش لیگ ها رو آوردن که منم همین که گارسون رفت مثل آمازونی ها شروع کردم به خوردن . همینطور داشتم مثل بچه ها تند تند می خوردم که آرش آروم گفت : آروم بابا همه دارن نگات می کنن .
من با دهن پر : بزار اینقدر نگاه کنن که گور شن .
آرش : حداقل به خودت رحم کن خفه شدی .
من : نمیشه داداش اینقدر خوردم که دیگه نای حرکت نداشتم . من : آرش میشه منو تا ماشین ببری بی زحمت .
آرش : مگه مجبوری اینقدر بخوری که خفه شی .
من : آخه خوشمزه بود .
آرش : باشه
من : آ باریکلا حالا بپر منو بغل کن .
آرش پوفی کشید و منو بلند کرد و گفت : سنگین شدیا یه خورده به خودت برس .
من : تا چشات درآد آخه تو که خودت زور نداری چرا به من می گی سنگین .
منو برد تو ماشین منم که الهی دور شکمم بگردم سیر شده بود با حرکت ماشین خوابم برد . با حس زلزله از خواب بیدار شدم .
با وحشت از خواب بلند شدم و دست و پا زدم که داد آرش بلند شد . من : وااای من چیکار کنم وااای زلزله اومده چیکار کنم من الان می رم زیر آوار . خداااااا.
آرش با چشای اندازه لوستر پذ
(اسم رمان عوض شد قابل توجه خوانندگان عزیز)
من : نچ نچ نشد دیگه .
آرش : واسه چی ؟
من : آقا کمربندشونو نبستن . همین که آرش کمربندشو بست مهرداد خودشو انداخت تو ماشین و گفت : باید بیام حتما .
منم که حرصم گرفته بود فقط نگاش کردم دارم براش . تا آخر پامو رو پدال گذاشتم که ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد .
مهراد : آروم برونید خطرناکه .
با تعجب به عقب برگشتم و گفتم : تو مگه اومدی ؟
آرش : آره دیگه حواست کجاس ؟
من : پیش آقا شجاس .
همین طور دنبال یه بهونه بودم تا دکش کنم که بستنی فروشی رو دیدم . ذوقم دوباره فوران کرد . آرش با تعجب نگام کرد که به بستنی فروشی و مهرداد اشاره کردم دوزاریش افتاد منم گفتم .
من : مهرداد ؟
مهرداد : بله . چرا نگه داشتن چیزی شده ؟؟
من : بابا می گه بیرون نرین منم خیلی وقته بستنی نخوردم و با حسرت به بستنی فروشی نگاه کردم .
آرش : آبجی چرا خودتو ناراحت می کنی آخه . مهرداد قربون دستت بپر یه بستنی بگیر واسش و بیار فقط شکلاتی باشه آخه عاشق شکلاتیه اگه تلخم بود تلخ باشه بهتره .
من : آره آره بهش بگو اسمارتیز هم بذاره خوش طعم تر شه .
مهردادم فارغ از همه جا رفت پایین نزدیک مغازه که شد یه دست تکون دادم و د برو که رفتیم با سرعت تو جاده ها ویراژ می دادم اوخی دلم واسش سوخت . کنار یه سومر مارکت بزرگ وایسادم که لواشکای رنگ و وارنگش از بیرون پیدا بود آب از لب و لوچه ام روون شد با ذوق از ماشین پیاده شدم که آرش گفت : دختره خل ماشین رو خاموش نکردی .
من : خودت زحمتش رو بکش من برم که لواشکا در حال چشمک زدنن . با خنده گفت
آرش : وایسا با هم بریم .
تا از ماشین پیاده شد با دو خودم رو رسوندم سمت لواشکا و تا می تونستم بر می داشتم از هر کدوم سه تا . با ذوق به آرش نگاه کردم که دیدم با خنده نگام می کنه .
من : آرش جونی از آبنبات ها هم بردارم ؟؟
آرش : تو که چیزی کم نزاشتی اینم روش . با خنده یه ماچ گنده و لپاش کاشتم که دیدم دو تا زن فضول دارن نگاه می کنن
من : ایشششش نگاه کنین تا بمیرین . بعدم با صدای بلند ادامه دادم دادااااااااش مرسی .
بعد از اینکه حساب کردیم بعد از اینکه حساب کردیم و رفتیم طاقت نیاوردم پلاستیک لواشکام رو برداشتم و شروع کردم به خوردن و هی به به و چه چه می کردم . آرش هم با چشای مظلوم نگام می کرد . آرش : به منم می دی ؟
یه لحظه فقط یه لحظه دلم براش سوخت ولی من دریام به هیچکس نمی دم من: نوج می دونی که تو اینجور مواقع بدجور خسیس و ظالم می شم .
آرش : حالا خوبه خودم حساب کردم .
من : وظیفت بود .
با اخم نگام کرد که گفتم : بیا بخور و یخورده بهش دادم که گفت : واقعا خودتی دریا .
من : نه بابا روحمه .
آرش : تو به من لواشک دادی ؟
من : نمی خوای پسش بده خب چرا ادا اطوار در میاری .
آرش : نه بابا خوبه که چرا نخوام می خوام .
من : چرا هل کردی حالا ؟
بعد از اینکه یخورده دیگه از ترشکام رو خوردم گفتم : خوب حالا که من و می شناسی چیزی می خوام که بهت لواشکام رو دادم .
آرش : پس بگو خانم یه چیزی می خواد که مهربون شده .
من : بله ما اینیم دیگه .
آرش : حالا چی می خوای خانم اینید .
من با لبخند ژکوند : شیش لیگ .
با تعجب گفت . الان تازه ساعت ۱۱ از کجا واست شیش لیگ گیر بیارم آخه . من : خودت می دونی دیگه بریم پیش همون دوستت بودا که خوشگل بود بریم پیش اون .
آرش با اخم : لازم نکرده اونجا تعطیله می ریم پیش اون یکی دوستم که زشته رو زشت تاکید کرد .
من : هر جا می ری برو فقط من هوس شیش لیگ کردم .
خخخخخ اینم از داداش غیرتی ما . با سرعت رفت سمت یه رستوران سنتی . اوف چه کیفی داره . رفتیم و رو یه تخت نشستیم و سفارش دایم . بعد از یه ربع شیش لیگ ها رو آوردن که منم همین که گارسون رفت مثل آمازونی ها شروع کردم به خوردن . همینطور داشتم مثل بچه ها تند تند می خوردم که آرش آروم گفت : آروم بابا همه دارن نگات می کنن .
من با دهن پر : بزار اینقدر نگاه کنن که گور شن .
آرش : حداقل به خودت رحم کن خفه شدی .
من : نمیشه داداش اینقدر خوردم که دیگه نای حرکت نداشتم . من : آرش میشه منو تا ماشین ببری بی زحمت .
آرش : مگه مجبوری اینقدر بخوری که خفه شی .
من : آخه خوشمزه بود .
آرش : باشه
من : آ باریکلا حالا بپر منو بغل کن .
آرش پوفی کشید و منو بلند کرد و گفت : سنگین شدیا یه خورده به خودت برس .
من : تا چشات درآد آخه تو که خودت زور نداری چرا به من می گی سنگین .
منو برد تو ماشین منم که الهی دور شکمم بگردم سیر شده بود با حرکت ماشین خوابم برد . با حس زلزله از خواب بیدار شدم .
با وحشت از خواب بلند شدم و دست و پا زدم که داد آرش بلند شد . من : وااای من چیکار کنم وااای زلزله اومده چیکار کنم من الان می رم زیر آوار . خداااااا.
آرش با چشای اندازه لوستر پذ
۱۶۰.۳k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.