فصل دوم
«فصل دوم»
(زندگی تباه من) &۴
«ویو چاوومین»
(بعد نیم ساعت رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم بغلش کردم و بردمش سمت خونه ام و گذاشتمش روی تخت خودمم کنارش دراز کشیدم و خوابم برد)
«ویو نائه»
(نور آفتاب توی صورتم میخورد چشمام رو به سختی باز کردم و اون پسره چاوومین رو دیدم خیلی عصبی شدمممم!! این مرتیکه؟!.....چجوری؟!.........سریع بلند شدم و از اتاق خارج شدم رفتم خروجی رو پیدا کردم اما در قفل بود همه جا رو گشتم و اخر مجبور شدم برم جیب اون عوضی رو بگردم رفتم تو اتاقش اروم رفتم سمتش خواب بود و....لب هاش برق میزد این افکار لعنتی رو کنار زدم دستم رو توی جیبش کردم و وقتی خواستم کلید رو از جیبش بردارم یهو دستم رو گرفت و من رو کشید روی تخت و روم خیمه زد......
«خب از اینجا به بعد از زبون نویسنده گرامی یعنی بنده.... استغفرالله چشما رو درویش کنید»
( وومین صورتش رو نزدیک صورت نائه برد و دم گوشش زمزمه کرد )
وومین: پیشی کوچولو منو از خواب بیدار کردی.....
نائه: ولم کن عوضی!
( وومین لب هاش رو محکم روی لب های نائه گذاشت و ساکتش کرد و بعد از چندی جدا شد نائه مثل لبو سرخ شده بود)
نائه: ..ت...تو....تتتت......
وومین: لب هات هنوزم همون مزه ی شیرین رو میده.....
(نائه محکم وومین رو هل داد کلید رو از جیبش برداشت دوید سمت در وومین هم دنبالش رفت و جلوی در ایستاد)
نائه: برو کنار!
وومین: نمیرم
نائه: میخوام برم!
وومین: نمیشه باید تا زمانی که حافظه ات برمیگرده اینجا بمونی
نائه: تو من رو دزدیدی!..بخاطرش میری زندان!.....
وومین: من جرمای زیادی مرتکب شدم بخاطر اینکار نمیرم زندان و اینکه من فقط دارم سعی میکنم دوست دخترم مثل قبل بشه...
اگه میخواید پارت بعدی استغفرالله بشه تو کامنتا بگید
(زندگی تباه من) &۴
«ویو چاوومین»
(بعد نیم ساعت رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم بغلش کردم و بردمش سمت خونه ام و گذاشتمش روی تخت خودمم کنارش دراز کشیدم و خوابم برد)
«ویو نائه»
(نور آفتاب توی صورتم میخورد چشمام رو به سختی باز کردم و اون پسره چاوومین رو دیدم خیلی عصبی شدمممم!! این مرتیکه؟!.....چجوری؟!.........سریع بلند شدم و از اتاق خارج شدم رفتم خروجی رو پیدا کردم اما در قفل بود همه جا رو گشتم و اخر مجبور شدم برم جیب اون عوضی رو بگردم رفتم تو اتاقش اروم رفتم سمتش خواب بود و....لب هاش برق میزد این افکار لعنتی رو کنار زدم دستم رو توی جیبش کردم و وقتی خواستم کلید رو از جیبش بردارم یهو دستم رو گرفت و من رو کشید روی تخت و روم خیمه زد......
«خب از اینجا به بعد از زبون نویسنده گرامی یعنی بنده.... استغفرالله چشما رو درویش کنید»
( وومین صورتش رو نزدیک صورت نائه برد و دم گوشش زمزمه کرد )
وومین: پیشی کوچولو منو از خواب بیدار کردی.....
نائه: ولم کن عوضی!
( وومین لب هاش رو محکم روی لب های نائه گذاشت و ساکتش کرد و بعد از چندی جدا شد نائه مثل لبو سرخ شده بود)
نائه: ..ت...تو....تتتت......
وومین: لب هات هنوزم همون مزه ی شیرین رو میده.....
(نائه محکم وومین رو هل داد کلید رو از جیبش برداشت دوید سمت در وومین هم دنبالش رفت و جلوی در ایستاد)
نائه: برو کنار!
وومین: نمیرم
نائه: میخوام برم!
وومین: نمیشه باید تا زمانی که حافظه ات برمیگرده اینجا بمونی
نائه: تو من رو دزدیدی!..بخاطرش میری زندان!.....
وومین: من جرمای زیادی مرتکب شدم بخاطر اینکار نمیرم زندان و اینکه من فقط دارم سعی میکنم دوست دخترم مثل قبل بشه...
اگه میخواید پارت بعدی استغفرالله بشه تو کامنتا بگید
- ۳.۵k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط