فصل دوم
(فصل دوم)
«زندگی تباه من» &۲
( وومین )
(با اولین قطار دوباره به سمت سئول راه افتادم و بعد چند ساعت به سئول رسیدم و یه راست با عجله رفتم بیمارستان با کلی شوق و ذوق وارد اتاق نائه شدم صحیح و سالم روی تخت نشسته بود به سمتش دویدم و بغلش کردم)
وومین: نائه......واقعا برگشتی.....تقری...
( قبل اینکه حرفم رو کامل کنم گفت)
نائه: ب.ب...بخشید اما....شما؟
( بدنم یخ زد اصلا شوخی جالبی نبود بهش نگاه کردم و گفتم)
وومین: شوخی میکنی؟...
( دکتر وارد اتاق شد و روبه من گفت )
دکتر: خوش اومدین آقای وومین میتونیم باهم صحبت کنیم؟
( با ناراحتی رفتم سمت دکتر دور شدن از نائه برام ناراحت کننده بود از اتاق خارج شدم و توی راهرو با دکتر مشغول حرف زدن شدیم)
دکتر: خب ببینید جناب وومین ما بعد از بیدار شدن نائه چکابش کردیم یک چیزایی درمورد حافظه اش متوجه شدیم
( بدنم با شنیدن این جمله یخ زد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم )
دکتر: ۴ سال بیهوش بودنش باعث شده حافظه طولانی مدتش آسیب ببینه چیز هایی مثل پدر و مادرش وضعیت خانوادگیش و اسمش و یادشه اما دوستاش و بقیه افراد زندگیش یا اتفاقاتی که براش رخ داده رو فراموش کرده هنوز توی دوران دبیرستان باقی مونده نمیتونه درک کنه که ۲۱ سالشه و میگه ۱۷ سالمه ولی اصلا نگران نباشید باهاش صحبت کنید عکس های قدیم رو نشونش بدید ببرینش پیش دوستاش از خاطره های قدیم براش بگین امکانش خیلی زیاده حافظه اش رو دوباره به دست بیاره
( قلبم با شنیدن حرفاش درد گرفت اما ته دلم خوشحال شدم که شاید حافظه اش رو دوباره به دست بیاره از دکتر تشکر کردم و پیش نائه برگشتم با چهره ای متعجب بهم خیره شده بود خیلی کیوت بود کنارش نشستم و گفتم )
وومین: نائه میدونی من کیم؟
نائه: ببخشید و..ولی چیزی یادم نمیاد
وومین: دوست پسرتم
(نائه لبخند زد و گفت)
نائه: خوشحالم همچین دوست پسر جذابی دارم
( ولی چهره اش چیز دیگه میگفت هیچ احساسی توی نگاهش نداشت بعد از پرداخت پول و اجازه گرفتن از دکترش قرار شد نائه مرخص بشه با نائه از بیمارستان خارج شدیم و بعد از نشون دادن یک سری مکان ها که باهم بودیم و کلی حرف زدن باهاش رسوندمش خونه شون باهاش خداحافظی کردم و رفتم)
«ویو نائه»
( هیچی یادم نمیاد م...من میترسم...نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده من داشتم سر کلاسم درس میخوندم و با دوستان خوش میگذرو.....دوستام؟...من....دوستی هم داشتم؟....مگه کل زندگیم تنها نبودم؟........اشکم خود به خود جاری شد رفتم سمت اتاقم کشو رو باز کردم و دفترچه خاطراتم رو باز کردم هرچی میخوندم بیشتر سردرگم میشدم بعد یاد همون پسری که میگفت دوست پسرمه افتادم اسمش چی بود؟...چ...چا.....مین وو؟...اون اره اسمش چاوومین بود واقعا هیچ حسی بهش نداشتم یجورایی ازش میترسیدم احساس میکنم اگه نزدیکش بشم بیشتر توی خطر میوفتم گوشیم رو از توی کشو برداشتم فکر کن دختر رمزش چی بود؟ تاریخ تولدم رو زدم و گوشیم باز شد رفتم توی مخاطبین و کلمه دوست پسر و دیدم حتما همون پسره بود یعنی من دوسش داشتم؟ بهش پیام دادم و گفتم که میخوام ببینمش بعد رفتم توی حموم جلوی آیینه یه قیچی برداشتم و موهام رو کوتاه کردم حالا که هیچی یادم نمیاد پس.....
نائه: بیا یه زندگی جدید و شروع کنیم نائه!
«زندگی تباه من» &۲
( وومین )
(با اولین قطار دوباره به سمت سئول راه افتادم و بعد چند ساعت به سئول رسیدم و یه راست با عجله رفتم بیمارستان با کلی شوق و ذوق وارد اتاق نائه شدم صحیح و سالم روی تخت نشسته بود به سمتش دویدم و بغلش کردم)
وومین: نائه......واقعا برگشتی.....تقری...
( قبل اینکه حرفم رو کامل کنم گفت)
نائه: ب.ب...بخشید اما....شما؟
( بدنم یخ زد اصلا شوخی جالبی نبود بهش نگاه کردم و گفتم)
وومین: شوخی میکنی؟...
( دکتر وارد اتاق شد و روبه من گفت )
دکتر: خوش اومدین آقای وومین میتونیم باهم صحبت کنیم؟
( با ناراحتی رفتم سمت دکتر دور شدن از نائه برام ناراحت کننده بود از اتاق خارج شدم و توی راهرو با دکتر مشغول حرف زدن شدیم)
دکتر: خب ببینید جناب وومین ما بعد از بیدار شدن نائه چکابش کردیم یک چیزایی درمورد حافظه اش متوجه شدیم
( بدنم با شنیدن این جمله یخ زد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم )
دکتر: ۴ سال بیهوش بودنش باعث شده حافظه طولانی مدتش آسیب ببینه چیز هایی مثل پدر و مادرش وضعیت خانوادگیش و اسمش و یادشه اما دوستاش و بقیه افراد زندگیش یا اتفاقاتی که براش رخ داده رو فراموش کرده هنوز توی دوران دبیرستان باقی مونده نمیتونه درک کنه که ۲۱ سالشه و میگه ۱۷ سالمه ولی اصلا نگران نباشید باهاش صحبت کنید عکس های قدیم رو نشونش بدید ببرینش پیش دوستاش از خاطره های قدیم براش بگین امکانش خیلی زیاده حافظه اش رو دوباره به دست بیاره
( قلبم با شنیدن حرفاش درد گرفت اما ته دلم خوشحال شدم که شاید حافظه اش رو دوباره به دست بیاره از دکتر تشکر کردم و پیش نائه برگشتم با چهره ای متعجب بهم خیره شده بود خیلی کیوت بود کنارش نشستم و گفتم )
وومین: نائه میدونی من کیم؟
نائه: ببخشید و..ولی چیزی یادم نمیاد
وومین: دوست پسرتم
(نائه لبخند زد و گفت)
نائه: خوشحالم همچین دوست پسر جذابی دارم
( ولی چهره اش چیز دیگه میگفت هیچ احساسی توی نگاهش نداشت بعد از پرداخت پول و اجازه گرفتن از دکترش قرار شد نائه مرخص بشه با نائه از بیمارستان خارج شدیم و بعد از نشون دادن یک سری مکان ها که باهم بودیم و کلی حرف زدن باهاش رسوندمش خونه شون باهاش خداحافظی کردم و رفتم)
«ویو نائه»
( هیچی یادم نمیاد م...من میترسم...نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده من داشتم سر کلاسم درس میخوندم و با دوستان خوش میگذرو.....دوستام؟...من....دوستی هم داشتم؟....مگه کل زندگیم تنها نبودم؟........اشکم خود به خود جاری شد رفتم سمت اتاقم کشو رو باز کردم و دفترچه خاطراتم رو باز کردم هرچی میخوندم بیشتر سردرگم میشدم بعد یاد همون پسری که میگفت دوست پسرمه افتادم اسمش چی بود؟...چ...چا.....مین وو؟...اون اره اسمش چاوومین بود واقعا هیچ حسی بهش نداشتم یجورایی ازش میترسیدم احساس میکنم اگه نزدیکش بشم بیشتر توی خطر میوفتم گوشیم رو از توی کشو برداشتم فکر کن دختر رمزش چی بود؟ تاریخ تولدم رو زدم و گوشیم باز شد رفتم توی مخاطبین و کلمه دوست پسر و دیدم حتما همون پسره بود یعنی من دوسش داشتم؟ بهش پیام دادم و گفتم که میخوام ببینمش بعد رفتم توی حموم جلوی آیینه یه قیچی برداشتم و موهام رو کوتاه کردم حالا که هیچی یادم نمیاد پس.....
نائه: بیا یه زندگی جدید و شروع کنیم نائه!
- ۳.۴k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط