پارت52
#پارت52
یه نگاه چپکی بهش انداختم: نکنه میخوای بگی دروغ میگم؟
دستاشو بالا برد: نه اصلا من غلط کنم بگم شما دروغ میگین!
روسری مو درست کردم: آفرین دختر خوب.
تینا: خب حالا نمیخوای بگی این پسر خوشبخت کیه؟
سرمو تکون دادم: همسایه روبه رومونه قبلا تو کرمانشاه باهاش آشنا شده بودم خونشون اونجا بود اما بعد از چند مدت اومدن تهران اول هیچ حسی بهش نداشتم ولی الان اگه یه لحظه نبیبنمش دلم براش تنگ میشه وقتی صداشو میشنوم ضربان قلبم میره رو هزار استرس میگیرم دستام یخ میزنه خودمم نمیدونم چرا وقتی میبینمش اینجوری میشم، نمیگم عاشقش شدم اما دوستش دارم.
تینا: اون چی چیزی بهت گفته یا حرکتی کرده که توام حس کنی دوستت داره؟!
مهسا: نه هیچی!
تینا: خب باید منتظر باشی که حرکتی انجام بده.
مهسا: نه نمیخوام اون منو دوست داشته باشه چون رابطه ما میشه یه رابطه ممنوعه رابطه ایی که هیچ وقت منو حامد ما نمیشیم.
با تعجب گغت: چرا نمیشه؟ اگه تو اونو بخوای اونم تورو پس مشکلی نمیمونه!
چطور به تینا توضیح بدم که مشکل از من بخاطر لنگی که دارم نمیتونم با کسی باشم چطور بهش توضیح بدم، بگم که اون تجاوز لعنتی زندگیمو خراب کرد.
یه لبخند بهش زدم: آره مشکلی نمیمونه
تینا: چیشد؟
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم: هیچ مگه قرار بود چیزی بشه؟!
سرشو تکون داد: نه ولی اخه یه جوری شدی حالا اینا رو بیخیال مهم نیست. من باید برم فعلا اجی!
از جامون بلند شدیم بعد از خدافظی تینا سمت راه خودش رفت منم سمت راه خودم..
در خونه رو باز کردم با تعجب به خونه نگاه کردم سر و صدا های زیادی میومد وا!
کفشامو درآوردم رفتم داخل خونه. یه نگاه به جمعیت انداختم خانواده مامان خانوم از کرمانشاه اومده بودن واقعا عالیه.
یه پوزخند زدم سلام کردم.
همه نگاه ها سمت کن چرخید به ترتیب رفتم باهمشون رو بوسی کردم به نگین که رسید سرد باهاش دست دادم که با پوزخندش مواجع شدم.
بی توجه به یاشار که منتظر بود بهش سلام کنم رفتم تو آشپزخونه، مامان با دیدنم گفت:
برو لباستو عوض کن بیا سفره رو کمک بچه ها بچین
سرمو تکون دادم از آشپزخونه اومدم بیرون در اتاقمو باز کردم وارد شدم.
با دیدن اتاقم وحشت کردم این دیگه چه وضعشه اه! همه لباساشون تو اتاقمه لاقل یکم مرتب میذاشتن.
با غیض شروع کردم به عوض کردن لباسام
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم از اتاق بیرون اومدم.
به کمک نگین سفره رو چیدم، لیوان ها رو از دست مامان گرفتم میخواستم بذارم رو سفره نمیدونم چی شد که از دستم سر خورد افتاد همه با تعجب بهم نگاه کردند
مادر بزرگ گفت: حواست کجاست دختر!
یه نگاه بهش انداختم: از دستم سُر خورد
مادربزرگ: باشه به کارت برس.
یه جوری رفتار میکنن انگار من خدمتکارشونم جالبه، یه حسی بدی دارم حس میکنم اومدن اینا بی دلیل نیست، خدا به خیر کنه.
خداروشکر لیوان نشکسته بود از رو زمین بلندش کردم رو اُپن آشپزخونه گذاشتم مشغول ادامه چیدن سفره شدم.
بعد از اینکه همه وسایلو گذاشتیم غذا ها رو کشیدن هیچ میلی به غذا نداشتم.
مهسا: نوش جانتون من میل ندارم خستهم میرم بخوابم شب خوش.
بی توجه به قیافه عصبی مامان و پوزخند مامان بزرگ اومدم تو اتاقم در رو بستم لباسامو با لباس های راحتی عوض کردم یه بالشت زیر سرم گذاشتم به سه نشده خوابم برد.
یه نگاه چپکی بهش انداختم: نکنه میخوای بگی دروغ میگم؟
دستاشو بالا برد: نه اصلا من غلط کنم بگم شما دروغ میگین!
روسری مو درست کردم: آفرین دختر خوب.
تینا: خب حالا نمیخوای بگی این پسر خوشبخت کیه؟
سرمو تکون دادم: همسایه روبه رومونه قبلا تو کرمانشاه باهاش آشنا شده بودم خونشون اونجا بود اما بعد از چند مدت اومدن تهران اول هیچ حسی بهش نداشتم ولی الان اگه یه لحظه نبیبنمش دلم براش تنگ میشه وقتی صداشو میشنوم ضربان قلبم میره رو هزار استرس میگیرم دستام یخ میزنه خودمم نمیدونم چرا وقتی میبینمش اینجوری میشم، نمیگم عاشقش شدم اما دوستش دارم.
تینا: اون چی چیزی بهت گفته یا حرکتی کرده که توام حس کنی دوستت داره؟!
مهسا: نه هیچی!
تینا: خب باید منتظر باشی که حرکتی انجام بده.
مهسا: نه نمیخوام اون منو دوست داشته باشه چون رابطه ما میشه یه رابطه ممنوعه رابطه ایی که هیچ وقت منو حامد ما نمیشیم.
با تعجب گغت: چرا نمیشه؟ اگه تو اونو بخوای اونم تورو پس مشکلی نمیمونه!
چطور به تینا توضیح بدم که مشکل از من بخاطر لنگی که دارم نمیتونم با کسی باشم چطور بهش توضیح بدم، بگم که اون تجاوز لعنتی زندگیمو خراب کرد.
یه لبخند بهش زدم: آره مشکلی نمیمونه
تینا: چیشد؟
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم: هیچ مگه قرار بود چیزی بشه؟!
سرشو تکون داد: نه ولی اخه یه جوری شدی حالا اینا رو بیخیال مهم نیست. من باید برم فعلا اجی!
از جامون بلند شدیم بعد از خدافظی تینا سمت راه خودش رفت منم سمت راه خودم..
در خونه رو باز کردم با تعجب به خونه نگاه کردم سر و صدا های زیادی میومد وا!
کفشامو درآوردم رفتم داخل خونه. یه نگاه به جمعیت انداختم خانواده مامان خانوم از کرمانشاه اومده بودن واقعا عالیه.
یه پوزخند زدم سلام کردم.
همه نگاه ها سمت کن چرخید به ترتیب رفتم باهمشون رو بوسی کردم به نگین که رسید سرد باهاش دست دادم که با پوزخندش مواجع شدم.
بی توجه به یاشار که منتظر بود بهش سلام کنم رفتم تو آشپزخونه، مامان با دیدنم گفت:
برو لباستو عوض کن بیا سفره رو کمک بچه ها بچین
سرمو تکون دادم از آشپزخونه اومدم بیرون در اتاقمو باز کردم وارد شدم.
با دیدن اتاقم وحشت کردم این دیگه چه وضعشه اه! همه لباساشون تو اتاقمه لاقل یکم مرتب میذاشتن.
با غیض شروع کردم به عوض کردن لباسام
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم از اتاق بیرون اومدم.
به کمک نگین سفره رو چیدم، لیوان ها رو از دست مامان گرفتم میخواستم بذارم رو سفره نمیدونم چی شد که از دستم سر خورد افتاد همه با تعجب بهم نگاه کردند
مادر بزرگ گفت: حواست کجاست دختر!
یه نگاه بهش انداختم: از دستم سُر خورد
مادربزرگ: باشه به کارت برس.
یه جوری رفتار میکنن انگار من خدمتکارشونم جالبه، یه حسی بدی دارم حس میکنم اومدن اینا بی دلیل نیست، خدا به خیر کنه.
خداروشکر لیوان نشکسته بود از رو زمین بلندش کردم رو اُپن آشپزخونه گذاشتم مشغول ادامه چیدن سفره شدم.
بعد از اینکه همه وسایلو گذاشتیم غذا ها رو کشیدن هیچ میلی به غذا نداشتم.
مهسا: نوش جانتون من میل ندارم خستهم میرم بخوابم شب خوش.
بی توجه به قیافه عصبی مامان و پوزخند مامان بزرگ اومدم تو اتاقم در رو بستم لباسامو با لباس های راحتی عوض کردم یه بالشت زیر سرم گذاشتم به سه نشده خوابم برد.
۹.۸k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.